الوند
برای اولین بار باهم راهی الوند بودیم. بهار بود. مادر مرغ درسته ای مرغ درستهای برای ناهارمان پخته بود. حمید؛ خواهرزاده ام؛ نیز همراه ما شد. دوازده سیزده سالاش بیشتر نبود. تا اکرم غذا را آماده کند، من از کنارهی جوی آب میدان میشان مقداری پونه و ترتیزک تازه چیدم آنها را توی سفرهمان گذاشتم. او تا آنروز پونه و ترتیزک تازهچیدهشده، نخورده بود. عطر پونه ترتیزه گیجاش کرده بود و بهبهاش به آسمان میسید. تا آن زمان سیزی تازهی کوهی نچشیده بود. بعد ناهار خواستیم حمید را در پناهگاه میدانمیشان، پیش دوستان بگذاریم خود راهی قله شویم. فکر میکردیم شاید رفتن این همه راه صدمهای به او وارد کند.
اشک حمید جاری شد. علتاش را پرسیدم. گفت:
من هم میخواهم با شما به قله بیایم.
و آمد و چه خوب هم آمد. به قله که رسیدیم هر دویشان هم حمید و همسرم، از شادی بال در آورده بودند دقیقن همان حالی که خودم در اولین صعودم به قلهی الوند دچارش شده بودم.
در بازگشت تعدادی از دوستان اسکیهای کوهی خود را به پایشان بستند و تا چشم بهم زدیم از دید ما خارج شدند.
اکرم از این حرکت آنان سخت عصبانی شد و معترضانه دوستانم به «بیمعرفتی» متهم کرد. او فکر که باید اسکیهایشان را به او هم قرض میدادند.
پرسیدم:
مگر تو اسکیسواری بلدی؟
گفته نه ولی خیال میکرد کار مشکلی نیست و از عهدهاش بر میآید.
رفهای زیر پایمان سفت و یخزده بود. گفتماش:
ما بدون اسکی، اینشکلی روی برفها لیز میخوریم. ساده است. فقط باید نترسی و کنترل خودت را حفظ کنی و چند متری پائین رفتم و منتظرش ماندم.
زندهیاد عباس کوثری هم بود. تشویقاش میکرد:
برو جانوم. نِترس! هیچی نیمیشه.فقط بهپپا نیوفتی!
ولی عملن نشان داد که کار سادهای هم نبود. به محض سرازیر شدن زمین خورد و بلند شد. چند و چندینبار تا به تختهنادر رسیدیم.
او از ابتدا دختر نترسی بود. ادا اطوار معمول و مرسوم دختران شهری را نداشت. از تختهنادر که گذشتیم و به تیزیهای بالای میدانمیشان رسیدم، ترساش بکلی از بین رفته بود. با چشم بهم زدنی چند متری ایستاده روی برفها، به پائین لیز خورد، سرعت گرفت، نشست، نهایت سرنگون شد و با سرعت، روی سینه به طرف نهر آب پیشرفت. و صدایاش درآمد.
کو مـــــــــــک!
دو بار خودم را جلوی مسیرش انداختم تا نگهاش داشتم. خیس شده بود. برف داخل لباسهایاش را پر کرده بود. ولی فهمید که اسکیسواری، آن چنان که او میانگاشت، کار همچنان سادهای هم نیست.
فرصتی به قلهی الوند رفتن دیگر فراهم نشد. یکی دوباری تا میدان میشان رفتیم.
عباس کوثری بعدها گرفتار ساواک شد. بیمار بود. صرع داشت. ساواک آنقدر اذیتاش کرد که پس از آزادی تمام عضلات بدناش خشک شده بود. مثل آدم آهنی حرکت میکرد و نهایت هم زود مرد.
حمید حالا سنی از او گذشتهاست. هر جمعه به الوند میرود. من آخرین صعودم را به قلهی الوند با او بودم در تابستان گذشته. حال او بود کولهکش من شده بود، درست مثل سیوشش سال پیش که من کولهکش او بودم .
مزهی مرغی که مادر پخته بود و پونه و ترنیزکها تازهی الوند هنوز هم در دهان همسرم باقی است و یاد عباس نیز در ذهنمان.
شاید هم مزهی جوانی از دست رفتهاست! تکرار خاطرات خوش و ناخوش گذشته، خاطراتی مملو از دوستی و عشق.
پنج شنبه هفتم آبان ماه ۱۳۸۳