سزده بدر کذائی
روز قبل صدای کوفتن گوشت در "سرکو" سراسر کوچه را گرفته بود. برای اینکه کوفته خودش را خوب بگیرد، گوشت را توی هاونی چوبی ریخته و با دستهای سنگی آنقدر بر سرش میکوبیدند تا له و لوردهاش کنند. یادم نیست مادر کوفته درست کرده بود یا نه. ولی خوب یادم هست که بیشتر فک و فامیل، راهی باغ دائیجان یحیا شده بودند، جز خانوادهی ما. پدر اجازهی این نوع رفتوآمدها را بما نمیداد. دلیلش بیشتر مشکلات مالی بود و عزت نفس. بعد از ظهر با پدر راهی صحرا شدیم. تنها من و او. مادر و خواهرها خانه ماندند. انگار نه انگار که آنان نیز هوای سیزده بدر کردنشان بود. مدتی که رفتیم به کشتزار بزرگی رسیدیم . پدر گفت: اینجا "چارچمن"است. ولی نه چمنی ونه سبزهای. هوا هم ابری بود. پدر چترش را هم آورده بود. در کنارهی جوئی که آب را به کشتزارها میبرد، درختان «راجی» صنوبر بسیاری به ردیف کاشته بودند. جز من و پدر کسی در آن محیط دیده نمیشد. پدر از جلو و من بدنبالش روان بودم که پدر ناگهان ایستاد. روی پایش نشست و نُک چترش را در زمین فرو برد. گیاهی را از میانهی سبزههای کنارهی جوی بیرون کشید، گل و لایش را در آب شست و بطرف من درازش کرد. بگیر، شنگ است. از آن روز شنگ را از دیگر علفها تشخیص دادم. پونه و ترتیزک را قبلن بمن شناسانده بود. چیز دیگری یادم نیست.
0 نظرات:
ارسال یک نظر