۱۳۸۷ فروردین ۱۵, پنجشنبه

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟

چند ساعتی از غروب آفتاب می‌گذشت. نسیم خنکی از جانب الوند می‌وزید. صدای پائین‌کشیدن درهای کرکره‌ای آهنی دکان‌ها، یکی پس از دیگری، گوش را خراش می‌داد. نور ضعیف چراغ‌های خیابان عباس‌آباد "شریعتی امروز" پیاده‌روها را نیمه روشن کرده بود.
قله‌ی الوند، در آن دورها چون شبحی بنظر می‌رسید. چراغ‌های استخر عباس‌آباد سوسو می‌زد. من و حسن حقیقی، سلانه سلانه رو به خانه می‌رفتیم. نور مهتابی سبز و قرمز و سفید دکان آب‌میوه فروشی مهدی و تابلوی مطب دکتر دندان‌پزشک، روشنی بیشتر به پیاده‌رو داده بود. صدای روشنک توی خیابان موج می‌زد.
به چه کار آیدت ز گل طبقی؟
از گلستان من ببر ورقی!
دکلمه‌ی روشنک و آوای موسیقی گام‌هایم را سست کرد. در خانه‌ی ما رادیوئی نبود و شنیدن موسیقی به پندار پدر حرام بود. یک بار میانه‌ی پدر و یکی از همسایه‌ها دعوای سختی درگرفت که چرا روز جمعه صدای زیلینگ‌وزولنگ‌ات بلند و مانع نیایش من بدرگاه احد واحد است؟
کارشان به فحش و فحش‌کاری کشید، علی‌رغم آشنائی قدیمی که میان آن دو بود. از آن به بعد، همسایه هرگز صدای رادیو‌اش را بلند نکرد تا موجب بطلان نماز پدر شود. اما حرمت شنیدن موسیقی دامن مرا گرفت که از گوش کردن به آن محروم شدم. همسایه‌گی همسایه هم دیری نپائید که همسایگی‌اش‌ با ما را پس داد و در سایه‌ی دیگری نشست که صدای موسیقی نمازش را باطل نمی‌کرد.
برگردیم به آن شب تابستان کذایی و سرگردانی من و حسن. بنان بود که می‌خواند. بتازه‌گی از بستر بیماری برخاسته بود. در تصادفی شدید و مدتی بستری بودن، چشمانش را از دست داده بود. آغاز فعالیت دوباره‌اش در رادیو خوشحالی بسیاری را سبب شده بود. اما حسن که عاشق صدای دلکش بود، بنان را اصلن دوست نمی‌داشت. چون گویا دلکش گفته بود که من می‌خوانم تا کارگران صدایم را بشنوند و درد و رنج کار را فراموش کنند و حسن طرفدار حزب توده بود.
با شنیدن صدای بنان فریادش بلند شد:
أه! بازم این مردکه! کاش بجای کور شدن، لال شده بود.
قدم‌هایش را تندترکرد تا از شنیدن صدای بنان آسود شود. به خانه نزدیک شدیم. من و حسن بچه محل بودیم و از سالیانی دور آشنا. اما بتازه‌گی با هم خیلی قاطی شده‌ بودیم. هر دو دانشسرایی بودیم. او سال دوم بود و من سال اول. ازهم جدا ‌شدیم که دیر وقت بود. او راهی خانه ‌شد و من داخل دکان پدرشدم تا او را دربستن درهای سنگین مغازه‌اش کمک کنم.
صدای بنان همچنان از خانه‌ی همسایه‌ی روبرویی بگوش می‌رسید. او رادیوی برق‌‌وباطری آندریای خود را لب پنجره‌ی باز اتاقش گذاشته بود تا پُز داشتن چنان رادیویی را علاوه بر همسایه‌گان، به رهگذران نیز بدهد. آخراو استوار ارتش بود و مسئول بخش نظام وظیفه‌ی شهر ما‌. "درآمدش" خوب بود. پول‌داران بازاری و مالکین دمش را چرب می‌کردند و معافیت سربازی آقازاده‌ها می‌گرفتند. اما سرکار استوار سیم برقش دزدکی روی سیم‌هائی انتقال نیروی برق شهرداری که از جلوی پنجره‌اش می‌گذشت انداخته بود تا از پرداخت هزینه‌ی برق معاف باشد. هیچ پروایی هم از این دزدی آشکار نداشت. پدر هم به بلند بودن صدای رادیوی او اعتراضی نمی‌کرد. گفتن «خدا لعنتت کند مرد!» برای او کافی بود.
سالیانی بعد:
از راست: علی فولادی، عروس خانم  و نفر آخر خودم
عروسی یکی‌ از همکارانم بود بنام علیو نام خانواده‌گی‌اش یادم نیست. شاید فولادی بود یا فرهادی اگر اشتباه نکنم. کاروان عروس را در خیابان‌های تهران چرخاندیم و آنان را تا خانه‌ی بخت، تعقیب کردیم. در یکی از خیابان‌های صاحب‌قرانیه، برای خداحافطی اایستادیم. منوچهرعبهری صدای ضبط اتومبیلش را زیادتر کرد. صدای موسیقی ضربی و کله‌های گرم به رقص و پای‌کوبی‌ دعوتمان کرد. غم محتسب و داروغه‌ای هم که نبود. همین که تصمیم به ترک یکدیگر گرفتیم پرویزعبهری، برادر کوچک منوچهر که آن روزها دانشجوی دانشکده‌ی معماری بود، ‌پرسید:
کجا؟
گفتم:
خانه. زیبا و نیما مانده‌اند به امید پدر بزرگ و مادر بزرگ.
خب، مانده‌اند که مانده‌اند! شک نداشته باش که آنها الان در خوابی خوش‌اند. بریم خونه‌ی ما!. چای دبشی علم می‌کنم. صفحه‌ی تازه‌ای هم از بنان خریده‌ام. آواز بنان را که دوست داری؟ چای این وقت‌ها سخت می‌چسبه، مگه نه؟ هوا هم که ملسه و فردا هم تعطیل. ولش! بریم خونه‌ی ما.
وارد خانه شدیم. پرویز صفحه‌ را به آرامی از جلد کاغذی‌اش بیرون کشید، با دامن پیرهن‌اش پاکش کرد و آن را رو گرامافون گذاشت. صدای بنان بلند ‌شد، آرام ولی گرم.
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
سکوتی سخت براتاق سایه افکند.
یاد گفته‌ی حسن افتادم:
أه! بازم این مردتکه! کاش بجای کور شدن، لال شده بود!"
و حالا بفکر می‌روم که چرا ما انسان‌ها این‌قدربی‌انصافیم. چرا اگر کسی را بجهتی دوست نداریم براحتی مرگش را آرزو می‌کنیم. مرگ بر این، مرگ بر آن.
از عروس و داماد سالیانی است بی‌خبرم. پرویز چی؟
 نمی‌دانم. مدتها پیش خبرش را از صادق روانشادی گرفتم. صادق خبر مرگ منوچهررا داد که همکارم بود و خبر مرگ خسرو برادر کوچکترش را.
من هنوز هم صدای بنان را دوست ‌دارم و برای دشمنم نیز آرزوی مرگ نمی‌کنم. سخت دلتنگ دوستانم.
پی‌نوشت
فیس‌بوک در سال  ۱۳۸۹ هجری خورشیدی مرا به پرویزعبهری و حسین اخوان کرباسی وصل کرد.