جان باز
سرداری در اخبار صدا و سیما
بجای توضیح علت سقوط هواپیمای حامل سرداران سپاه، گفت:
سردار احمد كاظمي، از اینکه در دورهی جنگ ایران و عراق، سعادت به شهادت رسیدن را نیافته بود، نگران بود. حالا با سقوط این هواپیما او به مرادش رسیده است.(نقل به مضمون).
و این خاطره در ذهنم زنده شد.
سال ۱۳۷۴ بود. پس از سالها دوری به وطن رفته بودم. سری به بوشهر و برازجان و شیراز زدم. در بازگشت، هواپیمای ما در اصفهان به زمین نشست. مشغول خواندن روزنامه بود که مسافر جوانی بغل دستم نشست. جوان تمام مدت چشمش روی روزنامهی من بود. احساس کردم که دنبال مطلب بهخصوصی میگردد. روزنامه را به او تعارف کردم. با لهجه ی شیرین اصفهانی گفت:
ممنونم! نمیتونم بهخونم. دید چشمام کامل نیس.
پرسیدم چرا، چی شده؟
در جوابم گفت:
جبهه بودم. ترکش خمپارهئی بهم اصابت کرد. چشمام چند سالی بکلی نمی دید. پارسال دکتری چشمامو عمل کرد. ده درصد یکی از چشمام بینائیشه باز یافته.
و ادامه داد که جانباز است و راهی تهران جهت شرکت در مسابقات کشوری بسکتبال جانبازان و امیدوار بود که در آیندهئی نزدیک بینائیاش بهبود یابد.
پرسیدم:
دولت کمکی هم به تو میکند؟
سرش را تکانی داد و گفت:
اییی.
پاسخش امیدوار کننده نبود. ولی گفت:
جبهه نرفتم که از کسی کمک به گیرم. انتظار و توقعیام از کسی ندارم. به وظیفهی خودم عمل کردم. خیلی از دوستام شهید شدن. من زنده ماندم، شکر نداره؟
سردار احمد كاظمي، از اینکه در دورهی جنگ ایران و عراق، سعادت به شهادت رسیدن را نیافته بود، نگران بود. حالا با سقوط این هواپیما او به مرادش رسیده است.(نقل به مضمون).
و این خاطره در ذهنم زنده شد.
سال ۱۳۷۴ بود. پس از سالها دوری به وطن رفته بودم. سری به بوشهر و برازجان و شیراز زدم. در بازگشت، هواپیمای ما در اصفهان به زمین نشست. مشغول خواندن روزنامه بود که مسافر جوانی بغل دستم نشست. جوان تمام مدت چشمش روی روزنامهی من بود. احساس کردم که دنبال مطلب بهخصوصی میگردد. روزنامه را به او تعارف کردم. با لهجه ی شیرین اصفهانی گفت:
ممنونم! نمیتونم بهخونم. دید چشمام کامل نیس.
پرسیدم چرا، چی شده؟
در جوابم گفت:
جبهه بودم. ترکش خمپارهئی بهم اصابت کرد. چشمام چند سالی بکلی نمی دید. پارسال دکتری چشمامو عمل کرد. ده درصد یکی از چشمام بینائیشه باز یافته.
و ادامه داد که جانباز است و راهی تهران جهت شرکت در مسابقات کشوری بسکتبال جانبازان و امیدوار بود که در آیندهئی نزدیک بینائیاش بهبود یابد.
پرسیدم:
دولت کمکی هم به تو میکند؟
سرش را تکانی داد و گفت:
اییی.
پاسخش امیدوار کننده نبود. ولی گفت:
جبهه نرفتم که از کسی کمک به گیرم. انتظار و توقعیام از کسی ندارم. به وظیفهی خودم عمل کردم. خیلی از دوستام شهید شدن. من زنده ماندم، شکر نداره؟