برنج باسماتی
دور باشی و پیر هم باشی، کوچکترین اشارهای ترا به آن دورهای دور میبرد، دورهائی که تنها رسیدن به آنها در رؤیا امکان پذیر است. "تا غریب نباشی معنی غربت را درک نمیکنی چرا که "نیمهی گمشدهات" به گفتهی آن دوستکه نیمی از خودش را در آلمان گم کردهاست، پیوسته ترا بسوی خویش میخواند. توی فروشگاهی هستم. نوشتهی فارسی "برنج باسماتی"مرا بخود میکشاند. کیسهها در اندازههای مختلف، رویهم انباشته شده است. کیسهی صد کیلوئی، خاطرهای در زنده میکند و مرا به آن دورها پرواز میدهد. سالهای ۵۰ و ۵۱ بود و من بخشدار دیر و سرپرست شهرداری دیر بودم. سیروس قانون بدفترم آمد و خبر داد که احمد حقیقت راهی بحرین است و پرسید: چیزی نمیخواهید؟ احمد دوست صمیمی سیروس بود و سیروس همکار من. او مسول امور مالی شهرداری دیر بود و در عمل همه کارهی شهرداری و بخشداری. بین من و احمد نیز صمیمیتی ایجاد شده بود. چیزی بخصوصی نیاز نداشتم و اگر هم نیازی داشتم سفارشی نمیکردم که میدانستم از سفارش من سوء استفاده خواهد شد. ولی سیروس توصیهی سفارش یک کیسهی صد کیلوئی برنج باسماتی بود و یک حلب روغن نباتی را داد. چند روز بعدش رفته بودم گمرک. مدیر گمرک از دوستانم بود. لنچ احمد هم عازم بود. پیر زنی هم آمده بود و بزی همراهش بود. اصرار داشت تا بز به همراه احمد راهی بحرین کند. رئیس گمرک ایراد میگرفت. همین پیر زن فهمید که من با عنوان "آقای بخشدار" مورد خطاب قرار میگیرم، دست بدامانم شد که : آقا اجازه بدهید ناخدا بز مرا هم با خودش به برد! گفتم: مادرم! اجازهی اینکارها دست من نیست. گمرک برابر مقراراتی که دارد، اجازهی خروج کالاها را صادر میکنند". و میدانستم که صدور حیوانات بدلیل کمبود گوشت ممنوع شده بود. ولی پیرزن دست بردار نبود. گمان میکرد که من هرکاری بخواهم میتوانم انجام دهم. رئیس گمرک با فرستادن بز او موافقت کرد و نمایندهی ژاندارمری نیز حرفی نزد. از سیروس پرسیدم داستان چیست؟ بز را برای آشنائی میفرستد؟ سیروس گفت: نه، آقا. این بز در اینجا اگر دویست تومانی فروخته شود، در بحرین آن را به دو برابر همان قیمت خواهند خرید. ارزش برنج و روغن هم در بحرین نصف قیمت اینجا است. یعنی با چهار صد تومان حاصل فروش این بز در بحرین، برنج و روغن سال این پیر زن و خانوادهاش تامین میشود. همان سال: اعلیحضرت شاهنشاه آریامهر، بزرگ ارتشداران، جشنهای ۲۵۰۰ سالهی شاهنشاهی ایران را بر پا داشت همان سال که شاهنشاه در برابر قبر کوروش گفت: کوروش! راحت بخواب که ما بیداریم. همان سال، فروش یک بز در بحرین هزینهی زندگی بخور و نمیر یک هم وطن را در دیر تامین میکرد ولی او اجازهی صدور آن بز را نداشت. حالا چی؟