باز هم برف
با هم چت میکردیم. پرسید:
عمو چه خبر؟
هیچی، برف میآید.
چه عالی! من برف را خیلی دوست دارم .
بله، برای تو که در اصفهانی و کنارهی کویر و آفتاب داغ، تمام سال خدا توی سرت میکوبد و کلافهات میکند، برف باید زیبا باشد ولی نه برای منی که تشنهی دیدن نور خورشیدم.
عمو! من دوران کودکیام را در مکانی گذراندهام که ارتفاع برف تا غوزکهای پایم میرسید.
بله، میفمهمم. نوستالژی برف. خود من هم، زاده و بزرگ شدهی همدانم. آن روزها هم که آلودهگی محیط زیست اینچنان بلائی بر سرمان نازل نکرده بود، زمستان، زمستان بود و تابستان، تابستان. من با برف و سرما ناآشنا نیستم.
عمو، تسلیم!
بیستویکم فروردین است. ده، دوازده سانتیمتری برف روی زمین نشستهاست. بیاد کودکیم میافتم و حاج سید علی قاموسی عراقی که، زمستان آن سال در همدان مانده بود. صبح که از خواب بیدار شد، حیرت زده کناره پنجرهی اتاق مشرف به الوند خانهی پدری ایستاد و با فارسی شکسته بستهاش، درست مثل زمانی که من به سوئدی میزنم، خواند:
در سفید، دیوار سفید، زمین سفید، آسمان سفید!
جرئت بیرون رفتن از اتاق را نداشت برای ساختن وضو.
دنبال لالههای همسایه را میگیرم که چندروز پیش، برفها که آب شده بودند، فغان کرده، مژدهی از آمدن بهار را میدادند.
دوربینم را برمیدارم و به احوالپرسی آنها میروم. در زیر لحاف سپیدی، به خواب ناز فرورفتهاند. لحاف را از رویشان بر میگیرم. سنگینی برف، قامت زیبایشان را خمیده کردهاست. عکسی از آنها میگیرم، به سان سال پیش. عکس را برای یکی از روزنامهی محلی شهرمان فرستادم که منتشر شد.
پیمان دیروز برایم نوشت:
عمو! خواندهام که موج سرما سراسر اروپا را گرفته است.
بله، درست است! هفت ماه از سال را در انتظار روشنائی و گرما و تابستان روز شماری میکنیم. ولی گرمائی حس نکرده، برگها زرد میشوند.
ریزش برف ادامه دارد.