جام طلا
امتحانات ثلث دوم شروع شدهبود. قراربود آقای همایونی دبیر خط، مشقهای ما را نگاه کند.
او مرد عجیبی بود. رفتارش با دیگر معلمان فرق داشت. اولین باری که در کلاس پنجم دبستان به کلاس ما آمد، کارهای عجیبی کرد.
اول پالتوی بلند آخوندیاش را درآورد، با دقت آن را تا زد و آن را روی میز معلم گذاشت. آستینهای پیراهن آخوندیاش را هم بالا زد. قلمتراشی از توی جیب جلیقهاش بیرون آورد و روی میز گذاشت. تکه گچی را برداشت، نگاهی دقیق به آن کرد، سرش را اینور و آنور تکان داد. گچ راتوی جاگچی گذاشت و تکهی دیگری را انتخاب کرد. با نوک انگشتاناش آن را لمس کرد. سرش را به عنوان تایید تکانی داد. بعد قلمتراشاش را از روی میز برداشت، بازش کرد و تکه گچ انتخابی را برشی بشکل قلم داد و با آن روی تخته سیاه کلاس با خطی شیوا نوشت:
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت.
و در سطر زیرین با تکه گچی که نوک ریزتری داشت ادامه داد:
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت/وندر آن برگ نوا خوش نالههای زار داشت.
رویاش بما کرد و گفت:
برای اینکه خطتان خوب شود باید هرشب یک صفحهی کامل، مشق بنویسید.
شب اول با قلمنی درشت و یک خط در میان، مصرع اول شعری که روی تخته نوشتهام. و شب دوم با قلمنی ریز، یک سطر در میان تمام مصرع را.
یعنی هر هفته، هفت صفحه. در هر صفحه هم، کیقیت سطر پائینی باید از سطر بالائی بهتر باشد. متوجه شدید!
بعد تکه نخی از جیب جلیقهاش بیرون کشید و آن را جلوی چشمان ما گرفت. قلمنی مرا از روی میز برداشت و رو به همکلاسیها کرد و گفت:
خوب گوش کنید! من پدر این پسر را میشناسم. میدانم که او رضایت دارد من قلم پسرش را بتراشم و اگر هم قلماش شکست من میدانم از چه کسی باید حلالی بخواهم.
دور قلمنی را با همان نخ کذائی اندازه زد. نخ را باز کرد و در مقابل چشمان ما گرفت و گفت:
میخواهم قلمتراشیدن را بشما یاد بدهم. یادتان باشد که من هرگز برای کسی قلم نخواهم تراشید.
قلمنی را وراندازی کرد و نوک آن را رو بما گرفت و گفت:
به این قسمت تراشیده نگاه کنید. به این بخش «میدان قلم» میگویند. بلندای میدان قلم باید مساوی باشد با اندازهی محیط جانبی قلمنی. هندسه که خواندهاید؟ این قلمنی چه شکلی دارد؟
همه گفتیم:
آقا استوانه.
آفرین! پس بچههای با شعوری هستید. حالا خوب بدستان من نگاه کنید:
تیغهی قلمتراش را بشکل کج روی قلمنی گذاشت و فشاری به آن داد. تیغهی قلمتراش را تا نیمهی استوانه فرو رفت. بعد مکثی کرد و به آرامی تیغهی قلمتراش را از میانهی قسمت بریده شده، بجلو راند تا بخش بریده شده، از تنهی قلمنی جدا شد. کنارههای بخش بریدهشده را، تراشید و شکل قلم بدان داد. آن را بما نشان داد و پرسید:
حالا میشود با این قلم نوشت؟
همه با هم گفتیم:
نه آقا! باید قطش زد!
بل، باید نوک قلمنی را قطع زد!
جسمی صاف و کدر رنگ ساخته شده از شاخ حیوانی را که به اندازهی ۱۰×۲ سانتیمتر بود از جیباش در آورد، آن را جلوی چشمان ما گرفت و پرسید:
این چیه؟
همه با هم گفتیم:
آقا قط زن.
قطع زن، نه قط زن! شما آخر کلاس پنجم هستید ولی هنوز یاد نگرفتهاید کلمات را درست تلفظ کنید!
قلمنی را روی تکه شاخ گذاشت، تیغهی قلمتراش را بر روی آن نهاد و با فشاری، بخش اضافی را قطع کرد و آن را بمن داد.
حالا پنج سالی از آن روز گذشته است و برابر فرمایشاش باید هرشب، باز بهمان سیاق گذشته، یک صفحه مشق نوشته بودیم. یک شب با قلم ریز و دیگر شب با قلم درشت. حتا در شبهای تعطیلی.
در عرض سه ماههی ثلث اصلی نگاهی به مشقهای ما نکردهبود و آنروز میآمد تا نود صفحه مشق از یکایک ما تحویل بگیرد آنهم مشقی که هر سطرش باید کیفتی بهتر از سطر بالائیاش باشد. مشقهایی که من حسب معمول ننوشتهبودم و چون همیشه نگران.
اصغر صولتی، بغلدستی من که هم خوب درس میخواند و هم فوتبالیست خوبی بود، دفتر مشقاش را به آرامی برگ میزد و نوشتههایش را بمن نشان میداد. دفتری مرتب و تمیز داشت. او پرسید:
افرا تو چی؟ مشقاته نوشتی؟
گفتم:
نع! نرسیدم.
خب حالا جواب آقای همایونیه شی میدی؟
هیچی! میگم که زیاد بودن و نرسیدم. آقای همایونی از کلاس پنجم معلم خط ما بوده. منم هیچ وقت دستوراشه، انجام ندادم. قر و شکایت بردن به پدر و تنبیه سر صف هم، روش مرا عوض نکرد که نکرد. ولش! مردکه خله! میگه من بیکارم که هر شب بیشینم و یک صفحه مشق بری اوُ بنویسم؟
اصغر نگاهم کرد، خندید و گفت:
خودِ مِنم تا دیشب همهی مشقاره که ننوشته بودم. اما دیشب دَس بکار شدم. آخه دلکش دو واره برگشته رادیو. میدانستی؟ مدتی بود که دیه شبای دوشنبه آواز نیمیخواند.
ـ نه! از کوجا بدانم. ما که رادیو نداریمان. دیشبام تا بوق سگ تو دوکان ِپِدرْم بودم. آخه شب عیده و باید کمکاش کنم که حساب خمس و زکاتشه بکنه.
اصغر پرسید:
تا دیر وقت؟ راسی آهنگ «سحر که از کوه بلند، جام طلا سر میزنه» رِ شنیدی؟
ـ بله شنیدم. خیلیأم ازش خوشُم میا.
خب، دیشب دلکش همین آهنگه ره خواند دیه.
ولی «جام طلا» هرگز از پشت کوه الوند سر نزدهاست که در آنجا غروب کردهاست. طلوع آفتاب از درون خانهی پدری، قابل دیدن نبود که خانهی پدری رو به مغرب میگشود. تابش صبحگاهی اشعهی خورشید بر قلهی الوند، ساعت خانهی ما بود. آخر ما ساعت هم نداشتیم.
تنها ساعت بسیار قشنگ دیواری، ارثیهی پدر بزرگ با آن لنگرهای سهگانهی مسیناش و هدهدهای "کوکو گوی زیبایاش" که قاباش از آبنوس سیاهرنگ بود و شمارههای آن با آب طلا نقاشی شده آن بر صفحهی سفیداش که میگفتند از عاج فیل است، همیشه خاموش بر دیوار اتاق پذیرائی ما نشسته بود. من هرگز کارکردن آنرا ندیدم. همیشهی خدا ساکت بود و من آرزو داشتم که آن کار میکرد تا برای پرسیدن وقت رفتن مدرسه به پدر مراجعه نکنم.
پدر، هر از گاهی با خطکش چوبی مغازهااش، از در عقبی دکان به خانه میآمد و نمیدانم چرا عقربههای آن را به جلو میراند. زمانی که زنگهایش به صدا که به قول پدر تا هفت خانه آنطرفتتر میرفت. دو هدهد آن، یکی پس از دیگری، از لانهی خود کوکو کنان بیرون میآمدند
و من از شادی بال در میآوردم و فریاد سر میدادم:
آقاجان یه وار دیه!
دیگر ساعت خانهی ما، ساعت نقرهاین بغلی پدر بود که مغرب کوک بود. هروقت برای رفتن بمدرسه از پدر سراغ وقت را میگرفتم، پدر با تبدیل وقت غروبکوک به ظهرکوک، زمانی تحویل من میداد که هیچگاه با زمان واقعی برابر نبود. و از این رو به مدرسه که میرفتم، زنگ خورده بود و گاه مجبور میشدم زنگ اول را پشت در و در هوای سرد به انتظار تنبیه بمانم
اما ساعت سوم ما کوه الوند بود. بامدادان که صدای محممممد نمازِ! پدر مرا از خواب ناز صبحگاهی میپراند، اولین کارم، هراسان دویدن به جانب پنچرهی اتاق پذیرائی بود که روی به قلهی الوند داشت، تا خبر طلوع خورشید را از قلهی الوند بگیرم و قضا نشدن نماز را فاتحانه به همهی اعضای خانه اعلام دارم.
حالا در بیست و دو سالهگی، دوربین عکاسیام را زیر سرم گذاشتهام تا بیرون شدن «جام طلا» را، شکار کنم. صدای خوش آواز زنگولهیِ بز پیشدار گلهیِ چادرنشینان کرد میدان میشان، بیدارم میکند. خورشید از پشت کوههای شرق همدان، آرامآرام بالا میآید و خودش را بمن نشان میدهد. دوربینام را برمیدارم و شکارش میکنم. چه شکاری!
بعد، خوابآلوده به تماشای «جام طلا» مینشینم. سرمای لزج صبحگاهی الوند، میلرزاندم. پتو را محکم بدور بدنام میپیچیم. شهر و تمام همدان زیر نگاه من است.
یاد اصغر صولتی میافتم. راستی چه بر سر او آمد؟
او همان سال، سال بعد کودتا، با خانوادهاش راهی تهران شد و دیگر هیچ خبری از او نگرفتم.
هوس شنیدن ترانهی «جام طلا» را میکنم و «جان کیجا» را که جایاش بس خالی است. به هوای لطیف کوهستان و بودن با دوستان بسنده میکنم. سروصورتم در آب سرد سرد چشمهی بغلدستی میشویم. چراغ پیرموس سفریام را روشن میکنم. تا لحظهای دیگر دیگر چائی آماده خواهد بود و دوستان جمع.
تابستان ۱۳۴۲ خورشیدی
0 نظرات:
ارسال یک نظر