دهم فروردین
توی دکان کوچک پدر که چسبیده به خانهی پدری بود و دریچهای بدرون داشت، نشسته بودم و با خواهرم که چند سالی از من بزرگتر است، البته او در پشت در بود و بدور از دید نامحرمان، گپ میزدیم که صدای آواز "درویش بیغیرته" توی خیابان پیچید. دنیا نیارزد آنکه پریشان کنی دلی زنهار بد مکن که نکرده است عاقلی و بعد جلوی دکان ظاهر شد و مرا مورد خطاب قرار داد: به حاجی گفتم که زندهگی ارزش کار کردن و زحمت کشیدن را ندارد. حبیب عربزاده با دو متر قد که تبر گردنش را نمیزد، سکته کرد و مرد. گفتم: دروغ میگی. آقا حبیب را مریض نبود. درویش گفت: برو نگاه کن! هنوز تابوت روی زمین است. از بس درشت هیکل بود، بزور توی تابوت جایش کردند. درویش "بیغیرته" خود نیز هیکلی داشت بلند بلا و بس خوشرو با صدائی آسمانی و چون کار نمیکرد به او لقب بیغیرت داده بودند. او تبر زیناش را تکانی داد، دستی به روی کشکولش کشید، سری به عنوان افسوس جنبانید و صدایش بالا گرفت: به قبرستان گذر کردم صباحی شنیدم ناله و افغان و آهی شنیدم کلهای با خاک میگفت این دنیا نمیارزد به کاهی. آقا حبیب از بستهگان دور ما بود. مادرش" خاتونی" در زمانهائی دور، زنِ عمویِ بزرگ من بود که هیچیک از ما او را ندیده بود. پسرش عمو اوقلی طاهر، دو سالی از پدر بزرگتر بود و بس مهربان. کوچکتر که بودم، پیش از شروع دبستان، خاتونی و سه پسرش، باقر و حبیب و عزیز با ما همخانه بودند. از عزیز که بعدها جاه و مقامی یافت چیزی در ذهنم نیست. ولی دو پسر دیگرش باقر و حبیب بس با من مهربان بودند و خود خاتونی نیز.حالا "درویش بیغیرته" میگوید که آقا حبیب سکته کردهاست. درویش که رفت از خواهرم پرسیدم: آقا حبیب پیر بود؟ او فکر یکرد و گفت: نه! او کامل بود. نزدیک به چهل سالش میشد شاید هم کمتر. از شصت سال به بعد پیر آدم پیر به حساب میآید. چهل سال! باور کردن حرف خواهر برایم مشکل بود. چهل سال، چهار برابر سن من بود. در آن سنین همهی بزرگترها، به نظر ما پیر بودند، ولی خوب سکینه که از من هفت سالی بزرگتر است میگوید که آقا حبیب پیر نبود. من هم حرفش را پذیرفتم. بعد از او خواهش کردم تا در دکان را از داخل به بندد، تا من بروم و سرو گوشی آب دهم. خودم را به بدر خانهی آقا حبیب که نزدیک قبر پلوئی بود رسانیدم. تابوت هنوز توی کوچه بود. قطعه فرشی رویش را پوشانیده بود. آقا حبیب را باید آن تو میبود، همانگونه که درویش گفته بود. همسرش سخت گریه میکرد. دیگران نیز. به آقا باقر سلام کردم. او جواب سلامم را داد و گفت: ممدجان بهتره برگردی خانه. پرسیدم : راسته که آقا حبیب مرده؟. گفت: ممدجان برو. حاج عمو و بگم آقا نگران میشن، برو جانوم. برو! اینجا جای بچا نیس. و با دستمالی که دستش بود اشکهایش را پاک کرد. دلم میخواست که رضا را هم به بینم و خواهرش را. ولی از بچهها کسی آنجا نبود. در راه بازگشت به خانه به یاد روزی افتادم که سخت آزرده خاطر بودم. چهار یا پنج سالم بیشتر نبود. رفته بودم آنور حیاط ، پشت تلمبهی خاتونی، مثل همیشه کز کرده و هایهای گریه میکردم. یادم نیست چرا. دلم خیلی گرفته بود. حرف مادر و خواهرها تسکینم نمیداد. پشت تلمبه خاتونی مامنی بود برای گریههای من. علتش شاید همان مهربانیهای خاتونی میبود. آقا حبیب از در وارد شد. مرا بغل کرد و به بیرون برد. سوار درشگهام کرد. کلی توی شهر گشنیم. ولی من ساکت نشدم. تمام مدت راه را گریه میکردم. به فکر رضا و فخری و پسر تازه متولد شدهاش بودم که چنین پدر مهربانی را از دست دادهاند و حرف سکینه که آقا حبیب کامله مرد بود. پیر نبود. شصتسالهها و هفتاد سالهها پیر به حساب میآیند. از آن روز شاید شصت سالی گذشته باشد. پس به گفتهی سکینه، من امروز در شمار پیران باید به حساب آیم. برابر یادداشتی که در آخرین برگ قرآنی پدر که روزانه میخواندش، چنین نوشته بود: دهم فروردین سال ۱۳۱۸هجری شمسی برابر با ... هجری قمری تولد نورچشمی محمد. پس امروز، دهم فروردین، باید زاد روز من باشد گرچه در شناسنامهام دهم خرداد ذکر شده است. میپرسی چرا؟ چون روال کار ما ایرانیان در ثبت وقایع تاریخی از ازل چنین بودهاست.
0 نظرات:
ارسال یک نظر