۱۳۸۷ فروردین ۱۰, شنبه

جشن عقد

سر كلاس هستم* ضبط ‌صوتِ قدیمی روی میز معلم، نظرم را جلب می‌كـند. دو بـاره رؤیـا، دو باره عقب‌گرد و پرواز بـه آن زمان‌های دور. ۲۱ آبان‌ماه ۱۳۴۷است. روز عروسی‌مان. بیست‌و‌هشت‌ سال و اندی پیش. كوچه بیدی تهران. سر و صدای هل‌هله‌ی خانم‌ها و بچه‌ها، توی هال را پر كرده‌است.: لی‌لی‌لی‌لی عروس اومد! خـواهر بزرگ عروس، خبر آمدن عروسم را می‌دهد. هنوز لباس عروسی‌اش را به تن نكرده است. به به خیال خودش«می‌خواســته به ســلمونی كلك بزنه. ولـی طـرف دســت‌شو خونده و شیرینی‌شو گرفته» همه به من می‌گن: ممد! ببین عروسـه ‌تو ئه! ببین چقـدر خوشـگل شده! نگاه‌‌اش می‌كنم. نقاشی‌اش كرده اند. من بچه‌ی طبیعت‌ام و زیبائی طبیعی را دو ست دارم. می‌گویم: حاجت مشاطه نیست روی دل آرام را! او را می‌برند تا لباس عروسی‌اش را بر او بپوشانند. خسته‌ام. تقریبن تمــام وظـایف خانواده‌ی داماد را یك تنه انجام داده‌ام. خوشحالم، ذوق زده‌ام و احساس خوشبختی می‌كنم. شب زفاف كم از روز پادشاهی نیست به شرط آن‌كه پسر را پدر كند داماد! پدر در جلو در نشسته است و به میهمانـان خوش آمد می‌گوید. برق شادی و رضایت در چهـره‌ی رنج‌كشیده‌اش نمایان است. خواهر ماقبل عروس كارگـردان عروسی است. رضــا (دوستی که سال‌هاست ندیده‌امش) را صـدا می‌كـند. ضبط صوتی به دست‌اش می‌دهد و از او می‌خواهد كه تمام مراسم خطبه‌ی عقد را ضبط كند. رضا دستـگاه ضبـط‌ صـوت را جلوی حاج‌آقا کوثری می‌گذارد و روشن‌اش می‌كند. دفترها امضاء می‌شود و مراسم رسمی پایان می‌گیرد. عاقد اجازه‌ی عروس را برای جاری كردن صیغه‌ی عقد طلب می‌كند. ما به او وكالت می‌دهیم. خطبه‌ی عقد جاری می‌شود. تازه عروس به صرافت می‌افتد كه چرا از او بله نگرفته‌اند و با صدای بلند، اعتراض‌اش را اعلام می‌دارد. پسر عموی‌اش می‌گوید: دختر عمو جون! حاجی‌آقا حتمن می‌دوننستن كه تو خیلی پیش پیشا، بله را گفته بودی! جمعیت می‌زند زیر خنده. حالا نوبته منه و یقـه‌ی منو می گیره: عزیزم! پســر عمــه‌جـون! تو كه اکی‌و می‌خواستی، دیگه واسه‌ی چی خودتو زیر دس جراح‌ها انداختی؟ منو واسطه می‌كردی، خودم بدون خون‌ریزی، كاررا رو درست می‌كردم. جمعیت دو باره می‌زند زیر خنده. من سرخ می شوم. غریبه‌ها رفته‌اند و همین‌طور آنانی كه شــنیدن موســیقی را حــرام می‌دانند. پسر ِكوچكِ بزرگترین خواهر عروس، رقص‌كنان جلودار عروس است. می‌رقصد و همه وارد اتاق می‌شوند. برادر بزرگترش، روی شـــیشه‌ی بخار زده‌ی اتاق عروس نوشته است: "عروسی خاله اكی. برادر بزرگشان، بیشر توی بزرگترها می‌پلكد و دو گوش اضافی هم قرض كرده است و به لاطائلات شوهر خاله‌ام گوش می‌كند كه زمین و آسمان را بهم می‌بافد. فكری به ذهن‌ام خطور می‌كند. نوار روز عروسی‌مان را بیاورم و پس از سال‌ها به آن گوش كنم. نوار را به مدرسه می‌برم. زنگ تفریح كه بچه‌ها بیرون رفتند، به آن گوش می‌كنم. خـوش‌حال می‌شــوم. گذشـت زمان صدمه‌ای به آن نزده است. ضبط ‌صوت را به خانه می‌برم تا هر دو به نوار عروسی‌امان كه بیست سالی خاك خورده است، گوش كینم. انکحت و زوجت موكلتى . .. لموكلك محمد على الصداق المعلوم قبلت لموكلى محمد على الصداق"،