۱۳۸۷ فروردین ۴, یکشنبه

دلتنگی


581
دلم برای کودکیم تنگشده است.
برایِ
اتاقِ بزرگِ سردِ کمنور و کرسی و چراغ لامپای نفتیِ قشنگمان، با آن پایهی بلورینِ فیروزهای رنگش که اگر هنر استاد بستزن نبود، روی پایهاش نمیایستاد. .
برای مادرم که هرروز، دمای غروب انباره‌ی آن‌را پر از نفت می‌کرد. همین‌که خورشید در پشت قله‌ی الوند پنهان می‌شد، کبریتی می‌کشید، فتیله‌اش را می‌گیراند و لوله‌ی تازه پاک‌‌شده را با احتیاط بر آن می‌نهاد. هوای درونی لوله که گرم می‌شد، فتیله‌اش را بالا می‌کشید و چراغ را روی کرسی می‌گذاشت تا من در زیر شعله‌ی لرزانش، مشق‌هایم را بنویسم.
هوس
عبائی را کردهام که حاج سیدعلی قاموسی از نجف برایم به سوغاتی آورده بود.
همان
عبائی که شبی بر دوشم انداختم به تقلید از پدر و با مادر راهی مسجد شدم. در صف نمازگزان بایستادم، پشت به قبله، رو بمادر و موجب خندهی مؤمنات شدم. از طاقچهای بالا کشیدم و به تقلید مُکَبّر، تکبیر گفتم. فریاد مؤمنان برخاست:
ای
بِچّهصاحب نداره؟
و بجرم اختلال درنظم از
مسجد اخراج شدم .آخر از دید داوران خلق علت کودکیم کافی برای فرار از مجازات نبود.
دلمتنگ است برای صفای دوران کودکی
برای
مادر که رفت و حسرت دوباره دیدن نیما را با خود به گور برد.
برای دوستان دوران کودکی
برای
صفای دوستی کودکانه و بازیهای آن.
برای
شاخه شکستهی رهاشده در نهر کنارهی خیابان عباسآباد و دنبالش دویدن تا میدان که آب سرعتش کم میشد و نقطهی آخر مسابقهبود.
برای
خیابان خاکی عباسآباد و شُلاله اسفالت سرد بازمانده از دوران جنگ دوم جهانی که محل جِندی «لیلی» بازی ما و گِرگره «فرفره» زدنمان.
برای
علی حیدری.
برای
محمود قلمکار که پدر غضنفرش میخواند به دلیل چاخانهای شاخدارش.
برای
محمد لک «شامورتی» که غریبه‌ای ازخطه‌ی آذرآبادگان. پدرش پینهدوزی میکرد بارفتار دیگرگونه که نزد پینهدوزهای دیگر شهر یافت نمی‌شد. هر روز اصلاح میکرد. لباس او بهرغم کهنهگیش، تمیز بود. کلاه شاپو بر سر داشت.
دختری داشنت
چند سالی بزرگتر از ما. دیپلمش را که گرفت، تکوتنها راهی تهرانش کرد برای ادامه‌ی تحصیل. شایع بود دکتری میخواند. روزی محمد گفت:
ما
رَم داریم میریم تهران.
پرسیدم:
چرا؟

گفت:
خواهرُم
 استخدام بیمارستان هزارتختخوابی شده. به بابا گفده حالا نوبتِ اُنه که تلافی زحمتایِ مامان و بابام بُکنه.
پرسیدم:
دکتر
شد؟
گفت:
نه،
پرستاری خواند.
ممد رفت بدون رد پائی و جای شیطنتهایش در بازیهای ما همیشه خالی ماند.  
پدر
گفته بود مش احمد از فراریان فرقه است. من معنای فرقه را نفهمیدم. زمان برد تا منظور پدر را دریافتم. اما می‌فهمیدم که مش‌احمد مانند همکارانش نبود.
دختر دو اجازه یافت در
مدرسه درس بخواند بخلاف خواهران من. تک‌وتنها راهی تهران شود، پرستاری بخواند با مردان کار کند.
دلم
برای صالح ترک تنگشده است که همسایه‌ی ممد شامورتی بود و کودک درس‌خوانی. پدر او هم کفش‌دوز بود. کفش‌دوزی درست‌کار اما فقیر. کفش‌های دوخت او نِدِرُّم «پاره نشدنی» بقول همدانیا.
صالح
بدلیل نفر اول شدن در دانشسرا، برای ادامه‌تحصیل در دانشسرای عالی بورسیه‌ی دولتی گرفت و لیسانسه‌ی فیزیک شد.
دلم
تنگ شده است برای امین‌الله رضائی .برای شنیدن نوای فلوتش، نقاشیهای سیاهقلمش.
شب
تابستانی با مهدی امینی، روی سکوی خانهی ما نشستند. مهدی فلوتش را بیرون آورد و نواخت. خیابان خلوت بود و صدای فلوت در آن فضای نیمه تاریکِ مَلَس، عجب به دلم چسبید. حتا میرزادای بیحال مرا چنان حالیبهحالی کرد که گفت:
آخ! اگه میانِ
باغای اِنگور علابک باشی، مهتابم باشه. ای پسره هم فلوت بزنه، نی‌می‌دانی چقد می‌چسبه!
شاید
امین ، در آن شبِ شعرخوانی انستیتو گوته نیز دچار همان نوستالژی میرزادای شده بود که خواند:
فلوتم
را برمیدارم و ...
آخرین دیدار ما در بولوار کشاورز رخ داد، اوایل دهه‌ی‌ پنجاه خورشیدی. او راننده‌گی می‌کرد و من از خط عبور پیاده می‌گذشتم. چشمانمان باهم تلاقی کرد. تا سبزشدن چراغ، ایستادیم، گپی زدیم و شماره‌ تلفن رد-و-بدل کردیم. اما سراغی از هم نگرفتیم.