۱۳۸۷ فروردین ۴, یکشنبه

برف می‌بارد

رف می‌بارد
برف می‌بارد
به روی خار و خارا سنگ
دو روز است برف می‌بارد. زمستان قطب شمال بی‌برف تمام شد. برفی که قابل پاروکردن باشد فقط یکبار بارید و فردایش آب شد. چند روز پیش آواز پرنده‌های مهاجر به گوش می‌رسید. شهرداری شروع کرده‌بود به جارو‌کردن شن‌هائی توی خیابان‌ها که زمستان برای جلوگیری از لیز خوردن انسان‌ها و خودروها پاشیده بود. بسیاری از مردم هم به تصور فرارسیدن بهار، لاستیک‌های زمستانی را عوض کرده‌بودند.
یکباره جبهه‌ی سردی از هوا به سرزمین وای‌کینگ‌ها هجوم آورد و کاسه و کوزه‌ی همه را بر هم ریخت.
تعطیلات عید پاک مسحیان هم هست و پنج شش روزی همه جا تعطیل. پلیس برای نظارت بر مجهز بودن خودروها و جلوگیری از تصادفات احتمالی تعداد افراد پلیس‌ راه را افزایش داده است.
برف کولاک می‌کند. دمای هوا کاهش پیدا کرده است.
دوربینم را بر می‌دارم و چوب‌دستی‌هایم را و به قول کاپیتان میداف بهNordic Walking می‌روم. با وجودی‌که ارتفاع برف از ده سانی‌متر افزایش یافته است، شهرداری نه جاده‌ها را پاک کرده و پیاده‌روها را. کسانی دیگری هم چون من هوس راه‌پیمائی به سرشان زده‌است.
سوئدی‌ها معتقد به هوای بد نیستند. می‌گویند لباس باید مناسب باشد. درست هم هست اما اگر جیب خالی باشد چی؟
بارش برف شدت می‌گیرد. دور و بر من کسی نیست. توی برف‌ها به قول همدانی‌ها" هوله" می‌کنم. روزهای جوانی در ذهنم جان می‌گیرد.
سال ۱۳۳۹ بود و زمستانی بس سرد. راهی امام‌زاده کوه بودیم، ده برفین در نه کیلو متری غرب همدان. تمام راه را باید پیاده می‌رفتیم، نه جاده‌ای بود و نه وسیله‌ی نقلیه‌ای. از شهر که خارج شدیم، نرسیده به کارخانه‌ی چرم‌سازی" شبروئی" جوانی با لباسی بس نامناسب راهی شهر بود. کتی کهنه و نازک به تن داشت. یقه‌ی پیراهنش باز بود. آب بینی‌اش، از شدت سرما همچون "چولورهای" کناره‌ی ناودان‌ها، یخ زده بود. قوز کرده بود و دستان یخ‌زده‌اش را توی جیب شلوارش چپانده بود و حال بیرون آوردن آن‌ها را نداشت. هوا تاریک و روشن بود. سایه‌ی حیوانی که او را تعقیب می‌کرد، دیده شد. گرگی بود. دست‌جمعی با سروصدا، به سمت گرگ رفتیم. گرگ ایستاد و نگاهش را بما دوخت. من و پرویز با تکان دادن کلنک‌های کوهنوردی‌مان به طرف آن دویدم. گرگ راهش را عوض کرد. جوانک آرام آرام به طرف شهر رفت و در پیچ‌های جاده گم شد.
به امام‌زاده کوه که رسیدیم لباس زیر من از عرق خیس شده بود. شانس با ما همراه بود. عم‌حسن داخل امام‌زاده شد و ما را بدرون دعوت کرد. متولی امام‌زاده کرسی گرمی داشت. همگی به کرسی پناه بردیم.
ولی آن جوان امکان تهیه‌ی لباس مناسب را نداشت. حتمن دنبال روزی راهی شهر بود.
پی‌نوشت
عم‌حسن زنده‌یاد " حسن ابریشمی" یکی از پیش‌کسوتان کوه‌نوردی همدان بود که ما هم به تقلید از برادرزاده‌یش، او را عم‌حسن خطاب می‌کردیم.