۱۳۸۷ فروردین ۸, پنجشنبه

از برم دامن‌کشان/ رفتی ای نامهربان

تقدیم به دکتر پرویز رجبی بخاطر مهربانی‌هایش!
از بچه‌گی زیبائی خاصی داشت. سفید بود و بور بود و بانمک. چند ماهی از من کوچک‌تر بود. عکس روی مجله‌ای که شباهتی زیاد به او داشت، کنده ‌بودم و بدیوار دولابچه‌ی مخصوص وسایل بازی و کتاب‌های درسی‌ام چسبانیده بودم. به همه هم ‌گفته بودم که این عکس شبیه فلانی است. بزرگتر که شدیم از او خوشم می‌آمد. اما می‌دانستم که جمع شدن من و او در زیر یک سقف ناممکن است. همه‌ چیز خریدنی بوده و هست. قدرت خرید من صفر بود.
با بزرگ‌تر ‌شدنمان، فاصله‌ی بین ‌ما نیز دور و دورتر ‌شد. من در میان دو قطب اعتقادات مذهبی و سنت مردانه‌گی قفل شده‌بودم. در کوچه و خیابان بی‌گانه‌وار از کنار هم می‌گذشتیم. روزی با دوستانم مشغول قدم زدن بودیم که او تصادفن در مقابلمان سبز شد. ناخواسته چشمان‌مان بهم دوخته شد و لبخندی ملیح، بر لبانش نقش بست. سری برای هم جنبانیدیم و از کنار هم گذشتیم. دوستان صدای‌شان بدر آمد که شما با هم رابطه‌ئی پنهانی دارید. گفتم‌شان که نه پنهانی که آشکار. او خواهر بزرگ فلانی است. محمود که او را می‌شناخت، حرفم را تایید کرد. دوستان ساکت شدند. برادرش دوست مشترک همه‌ی ما بود و دوستان از خویشاوندی ما مطلع بودند. اما شکل اعتراضات عوض شد که با بودن چنین لعبتی در میانه‌ی فامیل چرا دستی بالا نمی‌کنی؟
محمود که دوستی من او، دیر و دور بود و صفای خاص درویشی را از پدرش " استاد مولای نجار" به ارث برده بود، دوستانه در تنهائی بمن گفت:ممد جان!
فلانی را بردند و من می‌دانم که میان شما رابطه‌ی محبتی بود. اما آن‌زمان هم تو بچه بودی و هم او. و می‌دانم که او را به اجبار بشوهر دادند. اما حالا اوضاع فرق کرده‌است، هردوی شما بالغید، قدم پیش بگذار!
قدمی پیش گذاشته نشد.
دیری نکشید که خبر عروس شدنش را بمن دادندد. داماد از" ما بهتران" شهرمان بود. وارث مال و نام پدر و این کافی برای تایید صالحیت او بود. شب عروسی رسید. نتوانسته بودند عکاسی پیدا کنند. مادر عروس بمن متوسل شد. شب جمعه‌ی تابستانی بود و عکاسی‌ها همه تعطیل. جواب منفی دادم. برادرش اصرار داشت که فلان عکاس حرف ترا زمین نخواهد انداخت. ولی من زیر بار نمی‌رفتم که مطمئن نبودم کاری از دستم برآید. در این میان سر و کله‌ی عروس پیدا شد و گفت:
ممد! عروسی منه! برای خاطر من هر کاری می‌تونی بکن!
عکاس را با خود به منزلشان بردم. روز "پاتخت" بود. فردای شب زفاف که مخصوص زنان است. اصرار برای ماندن ناهار را نپذیرفتم و از خانه‌ی آنان بیرون رفتم. هوا گرم بود و بعد از ظهر جمعه‌ای. شهر بس خلوت بود. مثل همه‌ی جمعه‌‌ها. از بلندگوی تاتر شهر، صدای مرضیه بلند بود:
از برت دامن کشا
نرفتم ای نامهربان
از من آزرده دل
کی دگر بینی نشان
رفتم که رفتم.
بی اختیار کناره‌ی جوی خیابان نشسته و سرم را توی دو دستانم گرفتم.
از آن روز مرضیه، خواننده‌ی محبوب من شد.