ملاقات
بنشین، مرو!
چه غم که شب از نیمه رفته است؟
بگذار تا سپیده بخندد به روی ما!
بنشین، ببین که دختر خورشید - صبحگاه
حسرت خورد ز روشنی آرزوی ما!
بشین، مرو!
هنوز به کامت ندیدهام،
بنشین، مرو، هنوز کلامی نگفتهام
بنشین مرو، چه غم که شب از نیمه رفتهاست؟
بنشین، که با خیال تو، شبها نخفتهام!
بدلیل خونریزی معدهام در بیمارستان فیروزگر بستری بودم. جمعهای بود و بیمارستان خلوت. عیادت کنندهگان، دیرگاهی بود رفته بودند. تاریک شده بود. اتاقی را که در آن بستری بودم را با هشت یا نه بیمار دیگر تقسیم میکردم که همهشان بیماریها سخت و لاعلاجی داشتند. چه پیر و چه جوان. روزهای کاری، بیمارستان شلوغ بود. ولی آنشب زمستانی، دور و برم خالی بود. کسی هم به عیادتم نیامده بود. پشت پنجره به تماشای رقص دانههای برف ایستاده بودم و در رویای خویش غرق که صدای سید، هماتاقی جوانام که بیمار قلبی بود به خودم آورد.:
پنجره را وا کن! دارم خفه میشم!
پنجره را باز کردم. صدای اعتراض پیرمرد بغل دستیام بلند شد که به ترکی گفت:
میخای از سرما بکشیتم؟
به توصیهی دیگر هماتاقیمان، آخرین پنجرهای را که در نزدیکیاش، تختی نبود، نیمهباز گشودم، تا نه سیخ بسوزد و نه کباب.
برف همچنان میبارید. بروی تختام بازگشتم. حال و حوصلهی کتاب خواندنام نبود. گرفتار همان کرخیهای معمول عصرهای جمعه شده بودم. روی تختام دراز کشیدم. از آنجا داخل راهرو پیدا بود. خودم را مشغول تماشای کسانی کردم که با آسانسور وارد کریدور میشدند و با عجله به دنبال کار خویش میرفتند. سرگرمی خوبی بود.
در آسانسور باز شد. دختری پوشیده در پالتویی با یقهیی از پوست سیاه، وارد راهرو شد. با لبخندی ملیح مستقیم بسویم آمد. اول نشناختماش. نزدیکتر که شد دیدم خودش است. در کنارم نشست و گفت:
شبکارم. فکر کردم پیش از شروع کار سری به تو بزنم. و نشست و مرا از تنهایی روز جمعه نجات داد.
چند روز پیش از این، پسر خالهام که بدیدنم آمده بود، برایم تعریف کرده بود که در جشن نامزدی او بودهاست. از همینروی نامزدیاش را تبریک گفتم. خندهی ملیحی تمام صورت زیبایاش را پوشانید. زیبایی چالهای صورتاش دو چندان شد. سپس دستاش را نشانم داد. حلقهای در آن دیده نمیشد. بعد گفت:
حلقهاش را پس دادم. بهم نمیخوردیم. او از قماشی دیگر بود.
شادییی قلبام را فرا گرفت. بعد از همهجا حرف زدیم، از زیبائی برف و هوس راه رفتن توی برف، از کوه، از همدان، از الوند و زمستانهای سختاش که او فقط وصفاش را شنیده بود. نگاهی به کتابهایم کرد و پرسید:
درسها خوب پیش میروند؟
گفتم:
برای درسخوانها بله اما نه برای من که حال و هوای درس خواندنم نیست. گاهی شعری میخوانم یا رمانی تا شب را صبح کنم.
شیفت کاریاش شروع میشد. برای رفتن برخاست. برایش خواندم:
بشین، مرو! هنوز به کامات ندیدهام.
بنشین، مرو!
هنوز کلامی نگفتهام.
چندی پیش هوس این شعر را کردهبودم به یاد همان روزها. نام سرایندهاش از ذهن زدوه شده بود. از او پرسیدم:
این شعر که یادت هست؟ بارهاوبارها آنرا برایات زمزمه کردهام.
گفت:
بله!
و سطری از آن را زمزمه کرد. نام شاعرش را پرسیدم که او هم یادش نبود. گمانم به سیاوش کسرائی میرفت، اشتباه بود. مراجعهمان به کلیات شعر شاملو بینتیجه ماند. از خیرش گذشتم.
دو روز پیش که م.آزاد برای برای همیشه ما را ترک کرد، من تازه شاعر گمشدهام ا پیداکردم.
حتمن وکالتی از فرشتهگان نگهبان ورودی بهشت داشته است!
یاد کتاب قطع جیبیِ جلدقهوهایی روشن راهراهی میافتم با نام «نمونههای شعر آزاد» که به ۲۰ ریال خریده بودماش. با همان کتاب بود که راه به دنیای شعر نو و شاعران نوپرداز پیدا کردم. همسرم را صدا میکنم و میگویم.
بیا! شاعر گم کردهی شعرمان را یافتهام. اما چه حیف که شاعرش را از دست دادهایم. سراغ کتاب را میگیرم. کتاب نیز کهنه پاره شده است مانند خودمان که پیر شدهایم.
اینک، تو رفتهای و من از راههایِ دور
میبینمت به بستر خود بردهای پناه
میبینمت - نخفته - بر آن پرنیان سرد،
میبینمت نهفته نگاه از نگاه ماه،
در ماندهای به ظلمت اندیشههایِ تلخ
خواب از تو در گریز و تو از خواب در گریز،
یاد منات نشسته برابر - پریده رنگ
با خویشتن - به خلوت دل – میکنی ستیز!
یادش همیشه گرامی است نزد من.
دنبال نوار روز عروسیمان میروم و آنرا برمیدارم تا فردا آن را در مدرسه آزمایش کنم. زنگ تفریح كه بچهها بیرون میروند، به آن گوش میکنم. از اینکه گذشـت زمان صدمهای به آن نزده است، خوشحال میشوم. ضبط صوت قدیمی را به خانه میبرم و هر دو به نوار عروسیامان كه بیست سالی خاک خوردهاست، گوش كنیم.
انکحت و زوجت موكلتى اکرم لموكلك محمد، على الصداق المعلوم
قبلت لموكلى محمد على الصداق.
باین فکر فرو میروم که چرا همه چیز باید به زبان عربی باشد؟ و باین نتیجه میرسم که اگر چنین نبود، حضور آخوند جماعت، در زندهگی اجتماعی ما، لزومی نداشت.
سه شنبه چهارم بهمن ماه ۱۳۸۴
18 نظرات:
سه شنبه چهارم بهمن ماه 1384 ساعت 10:55
freesia63@yahoo.com
خدا رحمت كند همه را و به ما ببخشايد م. آزاد ها و سياوش كسرايي ها و اخوان ها و مصدق ها و همه و همه كه رفتند و اكنون در جامعه ما نمونه شان نيست
سه شنبه چهارم بهمن ماه 1384 ساعت 10:56
سلام عمو!
نبینم بد حال باشی؟
عمو جان! من اولین باره که نوشتهی شما را میخوانم دوست دارم منو دختر کوچولویه خودتون بدونید!
آرزومند ارزو های قشنگ شم!
شبنم
آدرس ایمیلم:
rashin@yahoo.com
سه شنبه چهارم بهمن ماه 1384 ساعت 11:04
raha_311@yahoo.com
درگير مشکلات بدی هستی خالیست پشت صندلیات جايش
يکدفعه توی قلب تو میافتد
يک... دو...
صدای نرم قدمهايش
با چشمهای قهوهای سيرت، طی میکنی حدود لبانش را
رد نگاه تلخ تو میافتد آرام دور سرخی لبهايش
گم میکنی خطوط خيابان را در انحنای نازک ابرويش
گم میکنی خودت نه...
خدايت را تا میکنی در آينه پيدايش
بازار گرم گوشهی چشمانش
بايد مسير بعدی تان باشد
کم مانده توی قلب تو بنشيند
جاری شود به عمق تو گرمايش
آتش نه... آب نه ... يله می بينی در آينه دو حس پريشان را
جان داده چشم زنده به گورت را امواج چشمهای مسيحايش
هی فکر میکنی که اگر...
شايد...
تا ناگهان مقصد او حالا
رفتهاست روی پلک خيابان هم
حتی نماندهاست رد پايش...
از کسی به عاریت گرفته شد
سه شنبه چهارم بهمن ماه 1384 ساعت 11:15
http://weblog.zendehrood.com/raha
سلام عمو
همین شعرها و لحظه ها خاطرات شیرین آینده هستند ..............
یادش گرامی
جاری باشید
یا علی
سهشنبه چهارم بهمن ماه 1384 ساعت 13:29
zita_javadi@yahoo.es
سلام.
ميدانيد اصلا حيف است که يک شاعر با آن احساس لطيفی که داشته در امامزادهای بخاک سپرده شود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عمو اروند
ما که این جا عادت کردیم که از آن چه به آن حق نام دادند یادی نکنیم....
عادت کردیم
سه شنبه چهارم بهمن ماه 1384 ساعت 21:18
من رو یاد این شعر سید علی صالحی می اندازه که میگه:
حالا که آمدی/ حرف ما بسیار / وقت ما اندک/ اسمان هم که بارانیست...
می دانم که میمانی/ پس لااقل باران را بهانه کن....
و خب همیشه باید باور کرد که هر اومدنی، رفتنی داره... و خیلی سخته.
به یه چیز دیگه توجه کردم. رابطه های قدیمی پر بود از شعر، ترانه، حرفهای قشنگ و به یاد موندنی. هر رابطهای یه آهنگ داشت و یا یه شعر، اما حالا دیگه اینجوری نیست. امروزی ها یادشون میره شعر بخونند، حفظ کنند و با معناش زندگی کنند...
شاد باشید
سهشنبه چهارم بهمن ماه 1384 ساعت 21:39
عمو غم غربت
غم دل تنگي
غم مرور خاطرات
من رو توي وطنم داره نابود ميكنه و شما رو در خارج از وطن غمگين
چهارشنبه پنجم بهمن ماه 1384 ساعت 03:36
سلام عمو اروند/خدا رحمتشان كنه / متاسفانه ايشون رو نميشناختم /در اين چند روز پس از مرگشون با شعرهايش آشنا شدم (صورتم قرمز شد ...شرمنده!!!)
چهارشنبه پنجم بهمن ماه 1384 ساعت 06:32
shajin@myway.com
http://weblog.zendehrood.com/shajin
با درودی بیگران
گل من میان گلهای کدام دشت خفتی
به کدام راه خواندی
به کدام راه رفتی
به هزار وعده ماندیم
به یک فریب خفتیم
یکی یکی بار سفر می بندند و من و تو نظارگر این رفتگان.
مثل اینکه دوری همدیگر را طاغتی نیست!
روحشان شاد و تشکر از تو عزیز که یاد آور چنین بزرگان و عزیزان هستی .
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چهارشنبه پنجم بهمن ماه 1384 ساعت 17:40
raavi39@yahoo.com
http://www.aavang.blogfa.com
چه زیبا
چه قشنگ !
خوب خواننده را به دنبال خود می کشید.
روح رفتگان شاد و شما سلامت باشید.
با احترام و تشکر.
راوی
پنج شنبه ششم بهمن ماه 1384 ساعت 01:29
بلا دوره ايشالاه،اينا كه گفتين ديگه براي ما عادي شده مگه نه؟
پنج شنبه ششم بهمن ماه 1384 ساعت 11:10
shahlajoon2003@yahoo.de
درود بر عمو اروند نازنین
بسیار زیبا می نگارید عمو جان، تمام احساستون قابل درک و فهم است، من تمام این صحنه هایی که از آن یاد کردید از جلوی چشمم گذران دیدم.
و اما در مورد پیامتون پرسشی دارم:
شعری که من نوشته بودم از "سیاووش کسرائی" است؟
چون شعری که شما نوشتید از "سهراب سپهری" است.
به هر روی بسیار سپاگذارم که به کومه ام آمدید.
تا درودی دگر بدرود.
جمعه هفتم بهمن ماه 1384 ساعت 00:01
یاد و خاطرهاش زنده.
تنها انسان گریان نیست:
من دیده ام پرندگان را.
من برگ و باد و باران را
گریان دیدم.
يکشنبه نهم بهمن ماه 1384 ساعت 09:22
سلام بر عمو اروند عزيز
يادآوري به جا و سزاوارانهاي بود. م آزاد شاعر بزرگي بود و يادش همواره در اذهان ادب دوستان اين بوم و بر زنده خواهد ماند.
دوشنبه دهم بهمن ماه 1384 ساعت 19:11
nancy592004@yahoo.com
سلام عمو جان.خیلی شرمنده می شوم که می شناختمش ولی گمان کرده بودم مرده بود.شاید هم انها باید خجالت بکشند که پیش از مرگش اورا برای ما مرده کرده بودند
سهشنبه يازدهم بهمن ماه 1384 ساعت 04:01
سلام
خوب هستید؟
چند بار به شما سر زدم اما مطلب همانی ست که خوانده بودم.
از شما بابت همه چیز تشکر می کنم .
در مورد رسومات همدان قشنگ برایم نوشته بودید ای کاش مفصل تر در وبلاگتان بنویسید تا جوانترها بخوانند .
باز هم ممنونم
شاد باشید
سه شنبه يازدهم بهمن ماه 1384 ساعت 20:05
salome.tehrani@gmail.com
جانهاي شيفته در اي جهان همه يك حرف را مي زنند با صور متفاوت
ارسال یک نظر