۱۳۸۶ اسفند ۲۶, یکشنبه

یادی از دوست (حسن حقدادی)

تقویمی تازه خریده‌ام. نوروز در راه است. جنگ ادامه دارد. هواپیماهای صدامی هر از گاهی به سراغ ما می‌آیند و بمبی یا موشکی و گاهی هر دو نوعش را از ارتفاعی دور از دسترس دفاع ضد هوائی ما، راهی شهرها می‌کنند و عده‌ای را از زندگی محروم. شماره‌ی‌ تلفن‌ها را به تقویم جدیدم منقل می‌کنم. به حسن حقدادی می‌رسم. یاد شازند و سربند می‌افتم. او مامور سیار ثبت احوال بخش شازند بود. هر از گاهی سری به بخشداری می‌زد و محبتی بی‌دریغ بمن داشت. سالیانی است از او بی‌‌خبرم. شماره‌اش را می‌گیرم. دخترک جوانی گوشی را برمی‌دارد. خودم را معرفی می‌کنم و می‌پرسم ممکن است با حسن آقا صحبت کنم؟ دخترک ابتدا مکثی می‌کند و بعد می‌گوید: بهتر است با عمویم صحبت کنید! و عمویش را صدا می‌‌کند و می‌گوید که کسی در پشت خط می‌خواهد با پدر صحبت کند. عموی‌‌اش را یکی دوباری دیده‌ بودم، پیش پدرش بود در بازار اراک و تجارت چای می‌کردند.عموی‌اش گوشی را بر می‌دارد. خودم را معرفی می‌کنم. مرا به خاطر می‌‌آورد. سراغ حسن را می‌گیرم. می‌پرسد: مگر شما از جریان خبر ندارید؟ می گویم: نه! کدام جریان؟ می‌گوید: مرگ حسن. چند سال پیش اتفاق افتاد. درستر بگویم، همان روز که امام وارد شد. حسن از اداره به خانه آمد، پیکانش را برداشت و راهی تهران شد تا در جشن آمدن امام شرکت کند. اما هرگز به تهران نرسید. نزدیکی‌های قم تصادف کرد و در جا کشته شد. بدنم داغ می‌شود. سرم گیج می‌رود. زبانم بند می‌آید. برادر ِحسن، سال‌هاست مرگ بردار را پذیرفته‌است. اما من امشب از این حادثه با خبر می‌شوم. گوشی در دستم مانده است و حرفی برای گفتن پیدا نمی‌کنم. صدائی از آن سوی خط به من تسلیت می‌گوید. و اضافه می‌کند: به بخشید! می‌بینم خیلی ناراحت شدید. متاسفم! ولی... می‌گویم: مثل این‌که من باید به شما دلداری می‌دادم. به واقع متاسفم. اما حرفی برای گفتن ندارم. کلمات را گم کرده‌ام. تاسف مرا به خانم‌شان ابلاغ کنید. دریغ که حسن هم رفت! صدا می‌گوید: می‌دانم! او هم بشما علاقه‌ی زیادی داشت. خوب همه‌ رفتنی هستیم، مگر نه؟ می‌گویم: آری! ولی نه به این شکل و نه به این زودی. ماشین که علی‌الاصول باید وسیله‌ی راحتی بشر باشد، در ایران انسان‌ها را درو می‌کند. چندی پیش هم دوست دیگری که به همراه دو هم‌کار قدیمی، از بوشهر راهی کنگان بودند، راننده‌‌ای با کمپرسی خود، چنان به پیکان آنان کوفت که هر سه، در جا، له و لورده‌ شدند. جنگ‌زده هم بودند. گیج و منگ گوشی را زمین می‌گذارم. به بچه‌های هوشنگ و حسن فکر می‌کنم. تهران زمستان ۱۳۶۱