کاش همه زمینی بودیم
با دیدن این عکس بیاد جوانیم افتادم، آنگاه که بخشدار خورموج بودم و گفتوگویم با زندهیاد صالح احمدی که از خوانین خورموج بود و بازنشستهی وزارت کشور. ائ زمانی پیش از من بخشدار بود، با همان رسم و رسوم خانی. هرازگاهی بددارم میآمد، کارمندان قلیانی برایش چاق میکردند و چائی برایش میآوردند. مینشستیم و او از تجربههایشم میگفت و اتفاقاتی که دردوران برایش افتاده بود
روزی گفت:
بخشدار خورموج. استاندار فارس به بازدید خورموج آمد. کیا بیائی داشت. هفتتیری بر کمر آویزان داشت . فرمانده لشگر پشت سرش راه میرفت. اما او نه از بخشداری خوشش آمد و نه ازمن بخشدارش و در جا منتظر خدمتم کرد. منتظرخدمت یعنی محروم از همهی مزایا.
پس از مدتی راهی شیراز شدم. کسی را نداشتم که واسطهام شود و سفارشم را به او کند. هر روز صبح به استانداری میرفتم. جلوی دفترش میایستادم. استاندار که میآمد، مودبانه سلامش میکردم.
او جوابی به سلامم نمیداد. ولی من همانجا میایستادم تا ظهر شود. همینکه استاندار از ساختمان بیرون میآمد سلامی دیگر به او میکردم.
این کار مدتی ادامه داشت تا روزی یکی از کارمندان استانداری بسراغم آمد و علت حضورم را در استانداری پرسید. داستانم را برایش گفتم. پرسید:
کسی را میشناسی که سفارشت را به استاندارکند؟
گفتم:
فقط خدا را دارم.
طرف گفت:
پارتیات خیلی ضعیف است. دنبال یک نفر زمینی بگرد.
این راگفت و به سر کارش برگشت. ایستادن من در جلوی دفتر کار استاندار ادامه پیدا کرد. خانهی استاندار در همان باغ بود. روزی خانمش که متوجه علافی من شده بود، توسط نوکرش مرا خواست و از درد دلم آگاه شد. جریان کارم را برای او شرح دادم. ایشان سری تکان داد و رفت داخل. مدتی سپری شد. باز به همان کارمند برخوردم. پرسید:
کسی، آشنائی روی زمین یافتی یا نه؟
گفتم:
چندی پیش خانم استاندار صدایم کرد و دلیل اینجا ایستادنم را پرسید. کارمند استانداری سری تکان و داد و گفت:
خوب شد. کارت درست خواهد شد. حالا علاوه بر خدا، کسی هم روی زمین دلش برای تو میسوزد و با استاندارهم آشناست.
طولی نکشید که استاندار احضارم کرد و کارم درست شد.
روزی گفت:
بخشدار خورموج. استاندار فارس به بازدید خورموج آمد. کیا بیائی داشت. هفتتیری بر کمر آویزان داشت . فرمانده لشگر پشت سرش راه میرفت. اما او نه از بخشداری خوشش آمد و نه ازمن بخشدارش و در جا منتظر خدمتم کرد. منتظرخدمت یعنی محروم از همهی مزایا.
پس از مدتی راهی شیراز شدم. کسی را نداشتم که واسطهام شود و سفارشم را به او کند. هر روز صبح به استانداری میرفتم. جلوی دفترش میایستادم. استاندار که میآمد، مودبانه سلامش میکردم.
او جوابی به سلامم نمیداد. ولی من همانجا میایستادم تا ظهر شود. همینکه استاندار از ساختمان بیرون میآمد سلامی دیگر به او میکردم.
این کار مدتی ادامه داشت تا روزی یکی از کارمندان استانداری بسراغم آمد و علت حضورم را در استانداری پرسید. داستانم را برایش گفتم. پرسید:
کسی را میشناسی که سفارشت را به استاندارکند؟
گفتم:
فقط خدا را دارم.
طرف گفت:
پارتیات خیلی ضعیف است. دنبال یک نفر زمینی بگرد.
این راگفت و به سر کارش برگشت. ایستادن من در جلوی دفتر کار استاندار ادامه پیدا کرد. خانهی استاندار در همان باغ بود. روزی خانمش که متوجه علافی من شده بود، توسط نوکرش مرا خواست و از درد دلم آگاه شد. جریان کارم را برای او شرح دادم. ایشان سری تکان داد و رفت داخل. مدتی سپری شد. باز به همان کارمند برخوردم. پرسید:
کسی، آشنائی روی زمین یافتی یا نه؟
گفتم:
چندی پیش خانم استاندار صدایم کرد و دلیل اینجا ایستادنم را پرسید. کارمند استانداری سری تکان و داد و گفت:
خوب شد. کارت درست خواهد شد. حالا علاوه بر خدا، کسی هم روی زمین دلش برای تو میسوزد و با استاندارهم آشناست.
طولی نکشید که استاندار احضارم کرد و کارم درست شد.