بهرام فرهمند همکاری که دیگراو را ندیدم
برای کارآموزی نزد من فرستاده شده بود. زمانی که پرسیدم کجا زندگی میکنی گفت::
چند آموزگار.
بعد گفتوگوئی با همسرم یکی از دو اتاقی که داشتیم به او و همسرش سپردیم.
از فردایش بهرام و همسرش میهمان ما شدند. سال ۱۳۵۰ خورشیدی بود. بهرام تازه داماد بود. هر دوی آنها انسانهای سادهای بودند مانند بیشتر زردشتیانی که من میشناختم.
شبی باد تند و سردی میوزید. برای گوش سپردن به صدای باد بالای پشتبام رفتند. کی پائین آمدند نمیدانم چون دیر شد و ما خوابیدیم. صبح که بهرام برای خوردن صبحانه به اتاق ما آمد، آن چنان عاشقانه وصف لذتی را که وزش باد در آنان ایجاد کرده بود، تعریف میکرد که موجب تحیر من و همسرم شد. یکباره پرسید:
آقای بخشدار آیا شما تا بحال ستارهها را شمردهاید؟
پاسخ نهی من و همسرم را که شنید گفت چرا نه؟::
من و همسرم بارها چنان کردهایم. یکبار حتا تا صدهزار شمردهایم. خیلی جالب است. آزمایش کنید.
با مردم بسادهگی انس میگرفت و با همه نشست و برخاست داشت. تعداد آشنایانش در بوشهر بیش از منی بود که چند سالی در آن دیار زیسته بودم و به دوست گیری نیز مشهور.
مرتب حرف میزد. از همه چیز و از همه جا. من بشوخی او را آقای فرازمند مینامیدم. فرازمند مفسر سیاسی رادیو ایران بود که با صدای گرم و خوش، تفسیر سیاسی میگفت.
یکماه تمام شد و آنها از پیش ما رفتند. دیکر آنان را ندیدیم. سالبانی گذشت. من دیگر کارمند وزارت کشور نبودم. یکی از همکاران سابق، وکیل دادگستری شده بود. هر از گاهی برای دیدن همکاران سابق یا دنبال پروندهای به ادارهی ما میزد. یک روی پیش من آمد گفت:
ممد شیراز بودم! بهرام را دیدم. برایت کلی سلام رساند.
بهرام؟
. آره بهرام فرهمند. گفت در بخشداری دیر کارآموزت بوده
همه چیز بیادم آمدم.
و اضافه کرد:
بهرام هم به وزارت آموزش و پرورش منتقل شده و ساکن شیرازه.
از آن پس هر از گاهی عباس خبری از بهرام برایم میآورد. بعد به ابادان منتقل شدم و نه دیگر عباس را دیدم و نه از بهرام خبری شنیدم.
اما صحبت او همیشه، سر میز غذا میان من و اکرم بوده و هست بخصوص اگر غذای ما برنج و خورش قیمه باشد.
در یکی ازآن روزها خانم بهرام به اکرم گفت اگر اجازه دهید ناهارامروز را من که کار اداری ندارم بپزم که کمکی بشما باشد که هم کارمندید و هم بچه دار.
ظهر سر سفرهی غذا، بهرام هر لقمهای برداشت با به به و چه چهی غرا پرسید:
... جان غذا را تو پختهای؟...
و همسرش پاسخ داد:
بله بهرام جان
بهرام گفت خیلی خوشمزه است.
آخرش همسرم ترش کرد و پرسید:
آقای فرهمند مگر غذائی که تا بحال در اینجا خوردهاید بد مزه بوده؟.
یکباره هر دو متوجه مطلب شدند و گفتند نه خانم بخشدار. منظورما چنان نیست.
ماه پیش خورش قیمه داشتیم که من میانهای با آن ندارم و «غذای نذریش مینامم» بیاد بهرام افتادیم. برای دوستی نوشتم بهرام فرهمند را میشناسی؟.
در جوابم نوشت بله، بعد از دیر به اهرم آمد و ما بقی دورانکارآموزیش را پیش من گذراند. همسرش چند سالی است درگذشته است. گاهی در شیراز باو بر میخورم. شماره تلفنش اگر پیدا کردم برایت میفرستم.
شماره تلفنی ازدوستم نیامد. اما این عکس را در صفحهی تازه دوستی از اهالی خورموج دشتی در اینستاگرام یافتم.
یاد هر دوی آنان گرامی باد.
چند آموزگار.
بعد گفتوگوئی با همسرم یکی از دو اتاقی که داشتیم به او و همسرش سپردیم.
از فردایش بهرام و همسرش میهمان ما شدند. سال ۱۳۵۰ خورشیدی بود. بهرام تازه داماد بود. هر دوی آنها انسانهای سادهای بودند مانند بیشتر زردشتیانی که من میشناختم.
شبی باد تند و سردی میوزید. برای گوش سپردن به صدای باد بالای پشتبام رفتند. کی پائین آمدند نمیدانم چون دیر شد و ما خوابیدیم. صبح که بهرام برای خوردن صبحانه به اتاق ما آمد، آن چنان عاشقانه وصف لذتی را که وزش باد در آنان ایجاد کرده بود، تعریف میکرد که موجب تحیر من و همسرم شد. یکباره پرسید:
آقای بخشدار آیا شما تا بحال ستارهها را شمردهاید؟
پاسخ نهی من و همسرم را که شنید گفت چرا نه؟::
من و همسرم بارها چنان کردهایم. یکبار حتا تا صدهزار شمردهایم. خیلی جالب است. آزمایش کنید.
با مردم بسادهگی انس میگرفت و با همه نشست و برخاست داشت. تعداد آشنایانش در بوشهر بیش از منی بود که چند سالی در آن دیار زیسته بودم و به دوست گیری نیز مشهور.
مرتب حرف میزد. از همه چیز و از همه جا. من بشوخی او را آقای فرازمند مینامیدم. فرازمند مفسر سیاسی رادیو ایران بود که با صدای گرم و خوش، تفسیر سیاسی میگفت.
یکماه تمام شد و آنها از پیش ما رفتند. دیکر آنان را ندیدیم. سالبانی گذشت. من دیگر کارمند وزارت کشور نبودم. یکی از همکاران سابق، وکیل دادگستری شده بود. هر از گاهی برای دیدن همکاران سابق یا دنبال پروندهای به ادارهی ما میزد. یک روی پیش من آمد گفت:
ممد شیراز بودم! بهرام را دیدم. برایت کلی سلام رساند.
بهرام؟
. آره بهرام فرهمند. گفت در بخشداری دیر کارآموزت بوده
همه چیز بیادم آمدم.
و اضافه کرد:
بهرام هم به وزارت آموزش و پرورش منتقل شده و ساکن شیرازه.
از آن پس هر از گاهی عباس خبری از بهرام برایم میآورد. بعد به ابادان منتقل شدم و نه دیگر عباس را دیدم و نه از بهرام خبری شنیدم.
اما صحبت او همیشه، سر میز غذا میان من و اکرم بوده و هست بخصوص اگر غذای ما برنج و خورش قیمه باشد.
در یکی ازآن روزها خانم بهرام به اکرم گفت اگر اجازه دهید ناهارامروز را من که کار اداری ندارم بپزم که کمکی بشما باشد که هم کارمندید و هم بچه دار.
ظهر سر سفرهی غذا، بهرام هر لقمهای برداشت با به به و چه چهی غرا پرسید:
... جان غذا را تو پختهای؟...
و همسرش پاسخ داد:
بله بهرام جان
بهرام گفت خیلی خوشمزه است.
آخرش همسرم ترش کرد و پرسید:
آقای فرهمند مگر غذائی که تا بحال در اینجا خوردهاید بد مزه بوده؟.
یکباره هر دو متوجه مطلب شدند و گفتند نه خانم بخشدار. منظورما چنان نیست.
ماه پیش خورش قیمه داشتیم که من میانهای با آن ندارم و «غذای نذریش مینامم» بیاد بهرام افتادیم. برای دوستی نوشتم بهرام فرهمند را میشناسی؟.
در جوابم نوشت بله، بعد از دیر به اهرم آمد و ما بقی دورانکارآموزیش را پیش من گذراند. همسرش چند سالی است درگذشته است. گاهی در شیراز باو بر میخورم. شماره تلفنش اگر پیدا کردم برایت میفرستم.
شماره تلفنی ازدوستم نیامد. اما این عکس را در صفحهی تازه دوستی از اهالی خورموج دشتی در اینستاگرام یافتم.
یاد هر دوی آنان گرامی باد.
0 نظرات:
ارسال یک نظر