۱۳۹۵ آبان ۲, یکشنبه

شیخ دغل

 محمود فرزندش بیمار بود و تشخیص‌های نادرست پزشکان، کلافه‌اش کرده بود. احوال دخترش را پرسیدم. با خوش‌حالی گفت :
دکتر فلانی با اولین معاینه دوای دردش یافت.
وشروع کرد از دانش و رفتارخوب دکتر با بیمارانش تعریف کردن. بعد گفت:
تا تلفون کردم گفت:
دخدرتِ وردار بیا اینجا بی‌وینم شی میتانم بکنم براش.
دخدره رهِ وا مادرش ورداشتیم رفتیم مطبش. ویزیتم ازمان نگرفد.
پرسیدم: چطور؟ مگر اُنه  می‌شناسی؟
با تعجب پرسید:
میگه تو اُنه  نمی‌شناسی؟ مدرسه‌ی علمی میامد. همکلاس بودیم.
گفتم:
نه! اصلن یادُم نیمیا. شما سه سال اَ مَ جلوتر بودین.
محمود گفت:
دکتر همو پسره‌س که ناظم آخوند مدرسه در به درش کرد.
آن صبح زودِ روز بهاری که وارد دبستان شدم و بچه‌ها هاج و واج جلوی کلاس پنجم گرد آمده بودند دز ذهن‌ام جان گرفت. اوضاع غیرعادی بود. بزرگترها با هم پچ‌پچ می‌کردند. من گذشته از خردسالی، تازه‌وارد بودم و ناآشنا.
با افتتاح مدرسه‌ی علمی، پدر مرا  به آن دبستان که مرتبط با جامعه‌ی تعلیمات اسلامی بود فرستاده بود تا از راه راست منحرف نشوم. دانش‌آموزان این دبستان بیشتر از خانواده‌های مذهبی سنتی بودند. مدیریت مدرسه با حاج شیخ علی زنجانی بود و نظامت آن  با آقای ساویس، کوتوله مردی که هرروز سر صف صبح‌گاهی، رجزخوانی‌ها از بزن بهادری‌ایش بهنگام خدمت سربازی‌ می‌کرد تا زهرچشم از دانش‌آموزان بزرگسال کلاس پنج و شش بگیرد که چندتائی از آنان یلانی بودند.
سپس رو به ما می‌گفت:
شما فسقلی‌ا کی باشین که جلوی من عرض اندام کنین!
منِ کلاس دومی عَرّ و تیز او را باور می‌کردم و می‌پنداشتم بهترین راه، همان قلدری و قمه‌کشی است.
بگذریم که این قَدَر قدرت نهایت  گروهبان نیروی دریائی شد وجایش را  به آخوندی دادد که از قم  شکارش کرده بودند.
پیش از آنکه بیاید، مدت‌ها سرصف مدحش بگفتند و از زهد و علم و پاکی‌اش در گوش ما بخواندند. قرار بود مدرسه‌ی تازه تاسیس، عکسی دسته‌جمعی از ما بگیرد شاید برای تبلیغ و یا ارسال به "جامعه‌ی تعلیمات اسلامی". مدت‌ها در گرفتن عکس تاخیرشدد. ما که تا آن روز، جلوی دوربین عکاسی قرار نگرفته بودیم، صبر و قرارمان نبود. مرتب از آموزگارمان، سراغ عکاس را می‌گرفتیم. آخر شنیدیم که عکس انداختن موکول به نزول اجلال حجت‌الاسلام شده است.
یک روز سید عکاس با بساط عکاسی‌اش وسط حیاط مدرسه نمایان شد. ما دوربین ندیده‌ها درس و مشق یادمان رفت و همه بسوی پنجره‌ی کلاس حمله‌ور شدیم تا آموزگار ترکه‌ی آلبالوئی را محکم بروی میز فرود آورد و دستور داد آرام از کلاس خارج شویم.
دنیای تازه‌ای بود دیدن سید و دوربین‌اش. با آن پرده‌ی سیاه چرمی کشیده بر روی آن  که بر سه پایه‌ی سوار بود در کناره‌ی حوض وسط حیاط مدرسه.
 سید گاهی سرش را زیر پرده‌ی چرمین می‌برد، با دست‌اش دریچه‌ی روی عدسی دوربین را برمی‌داشت، با عدسی دوربین ور می‌رفت. سرش بیرون می‌آورد. نگاهی به ما می‌‌اندخت، دستوراتی می‌داد و دو باره و سه باره، سر در زیر پرده‌ی چرمین می‌کرد. نهایت جعبه‌ی باریکی را داخل دوربین گذاشت، به ما دستور ساکت ایستادن داد، روپوش عدسی را بر‌داشت، لبانش بهم خورد، انگاری وردی خواند یا دعائی کرد. روی عدسی را بست و گفت:
تمام شد.
ما خوش‌حال راهی کلاس شدیم. اما توزیع عکس به درازا کشید. دوست داشتیم برای اولین بار شکل خودمان را روی کاغذ به بینیم. علت تاخیر معلوم نبود.
تا خبر رسید که حجت‌الاسلام پست نظامت دبستان ما را تقبل فرموده‌اند. شادی ما اندازه نداشت که تعریف او زیاد شنیده بودیم. باورمان شده بود که مردی خدا دوست، مربی ما خواهد شد.
عکس‌ دستجمعی با مونتاژ عکس ۳×۴ حجت‌الاسلام را در گوشه‌ی سمت راست آن توزیع شد. معلمان آن انسان شریف که بعدها همکار او شدم،  بودن عکس حضرت حجت‌السلام را در کنار عکس دسته‌جمعی ما، افتخار مدرسه و دانش آموزان نامید. شوربختانه آن عکس که سال‌ها چون گنجی از آن محافظت می‌کردم. مانند خیلی چیزهای دیگرم گم شد تا عکس بالا را در اینترنت یافتم.
اما خاطره‌ی تلخ آن صبح بهاری، اوضاع غیرعادی مدرسه، جضورپلیس توی مدرسه‌مان، کنجکاوی ما و سکوت بزرگان. معلمین هاج و واج داخل دفتر هرگز از خاطرم محو نخواهد شد.
آخرخلیل آشنای من، همکلاسی محمود که پدرانمان با هم  مودتی داشتند همه چیز را برای من بازگو کرد.
حجت‌الاسلام به همکلاسی او تجاوزبعنف کرده بود و چون اوضاع را خراب دیده بود، فرار را بر قرار ترجیح داده بود. شیخ در رفت. پسرک نیز دیگر به مدرسه برنگشت. خانواده‌اش راهی تهران شدند
محمود سالیانی است از میان ما رفته است. قربانی شناعت شیخ، صاحب نام و عزت و احترام شد. از سرنوشت شیخ خبری ندارم.