۱۳۸۶ اسفند ۱۲, یکشنبه

گفت‌وگو

تلفن زنگ می‌زند. گوشی را برمی‌دارم. پس از حال‌واحوالی می‌گوید: راهی مکه هستم. خواستم هم حلالی بخواهم و هم خدا حافظی کنم. می‌گویمش: جاجی خانم تو که مکه رفته‌ای. پاسخ می‌دهد: آن‌بار میهمان حاجی‌آقا بودم و این‌بار می‌خواهم با پول خودم بزیارت خانه‌ی خدا روم. بعد اضافه می‌کند که مگر به نظر تو اشکالی دارد که چندبار بزیارت خانه‌ی خدا روم؟ می‌گویم: نه، پول خودت است. هرجور دوست داری می‌توانی خرجش کنی. بمن هم ارطباطی ندارد. این توئی که می‌توانی در باره‌ی نحوه‌ی زندگی‌ات تصمیم بگیری نه من. من کی بکار شما دخالت کرده‌ام که این‌بار قصد آن را داشته‌باشم. می‌گوید: دعا کن که در آن‌جا بمیرم تا در پای پیامبر به خاک سپرده شوم. می‌گویم: من که اهل دعا نیستم. اما اگر هم می‌بودم هرگز برای کسی آرزوی مرگ نمی‌کردم. گذشته از این چه تفاوت می‌کند که ترا در سوماترا خاک کنند یا در مکه. مگر نه این‌است‌که در روز جزا درستی کارهی انسان‌ها قرار است ملاک قضاوت قرار گیرد؟ اگر چنین است پس چه باک که در کجایت دفن کنند؟ می‌گوید: شاید در آن‌جا حضرتش وساطم کند در روز جزا. می‌‌پرسم: مگر در آن دنیا هم هر که نزدیک‌تر، بهره‌اش بیشتر؟ این که با عدالت نمی‌خواند. از مکه سالم بر می‌گردد. می‌پرسم: خوب سالم برگشتی. زیارتت قبول شد. طاعات را خوب انجام دادی؟ می‌گوید: نه، متاسفانه! می‌پرسم: چطور؟ می‌گوید: در رمی جمرات یکی از سنگ‌ها دقیقن به هدف نخورد و به قسمت پائینی هدف اصابت کرد. متاسفانه به ذهنم هم نرسید که در همان روز وکیلی استخدام کنم که این عمل را دوباره به نیابت از من انجام دهد. دل چرکینم. می‌‌گویم: انشاء‌الله سال بعد. پول که داری. کمی هم تمرین تیراندازی کن تا نشانه‌گیری‌ت خوب شود و این‌بار تیرت به هدف بخورد. چه می‌دانی شاید بار سوم سعادت قرین یارت شود و در همان‌جا بمیری و در مکه به خاکت بسارند. می‌پرسد: مسخره‌ام می‌کنی؟ می‌پرسم: هرگز شده است که ترا مسخره کرده‌باشم. فکری می‌کند و می‌گوید: نه یادم نمی‌آید. می‌پرسم: خودت چی؟ فکر نمی‌کنی تصوراتت کمی عجیب و غریب باشد؟ می‌گوید: نه، اصلن. من تمام اعمالم را برابر آداب حج انجام داده‌ام.