میرزادائی
خواهرم خبرم داد که از حیاط اندرونی میرزادائی دودی غلیظ بالا میرود. خودم را به بالای پشتبام خانهی میرزادائی رسانیدم. میرزادائی لحافکرسی نیمسوختهاش را روی کومه سنگهای حیاط بیرونیاش انداخته بود و با تیرکی بلند، در تلاش خاموش کردن لحاف آتشگرفتهاش بود. همینکه با تیرک اهرموار لحاف را بالا میبرد، شعله جان میگرفت، میرزادائی از هرم آتش عقب میکشید، لحاف روی سنگها میافتاد و شعلهها فروکش میکرد. فریاد زدم: میرزادائی! چی شده؟ در را باز کنید تا به کمکتان بیایم! میرزائی جوابی بمن نداد که هیچ، نیم نگاهی هم به بالا نینداخت. دو باره فریاد زدم. اما او با تمام نیرو، دوباره چوب را آللهکلنگ وار، تکانی داد. آتش جانی دوباره گرفت. گرمای آتش او را به عقب راند و لحاف روی سنگها ولو شد و شعله فروکش کرد. با صدائی بلندتر فریاد کردم: میرزادای! کمک نمیخاین؟ نگاهی به من کرد و با عصبانیت گفت: کفترباز باز تو آن بالا پیدات شد! برو پاین! گفتم: خانهتان داره میسوزه، در وا کنین بیام کمکتان. جوابم نداد و با تیرکی که به زحمت بالا پائینش میکرد، دو باره و سه باره لحاف را بالا برد و دو باره ولش کرد. تاب و توانی نداشت. سخت مریض بود. آلزایمر گرفته بود. کسی را نمیشناخت، جز پدر و عمهجان را. خواهر و عموزادههایم پدر را خبر کردند. پدر خودش را رسانید. او کلید خانهی میرزادایی را داشت. داخل خانه شد. خواهرم نیز او را همراهی میکرد. به من گفت: برو سر دکان. کل فضلالله اونجا نشسته است. اگر کمکی خواستم صدات میکنم. مواظبباش! پدر با کمک خواهر، آتش را خاموش کرد و به دکان برگشت. بوی دود میداد. به کربلائی فضلالله گفت که وضع میرزادئی روز به روز بدتر میشود و باید فکر بحال او کند. میرزادای، دائی پدر بود. تکوتنها توی خانهی در اندر دشتی زندگی میکرد که دیواربهدیوار خانهی پدری بود. زن و بچهای نداشت. در جوانی زنی اختیار کرده بود و بچهای گیرش آمده بود ولی زنش او را بهخودش واگذاشته بود، از بس از او بدی دیدهبود. مادر همیشه میگفت "خدا ره شکر که بِچههِه مرد". تا آنجا که من بیاددارم، کار و باری نداشت و با کسی هم رفتوآمدی نمیکرد. در خانهاش بروی همهی بستهگاناش بسته بود. فقط عمهجان و پدر به خانهاش راه داشتند. میگفتند که در روزگار جوانی کار و کاسبی خوبی داشته است. ولی من تا میرزا دای را میشناختم، پیر بود و بیکار. خانهاش دیواربهدیوار خانهی پدری بود. شاید هم، همین دیواربهدیواری، سبب شده بود که خواهرش به ازدواج پدر بزرگ من در آید به تاریخ سیم شهر جمادیالاولی سنهی ۱۳۱۷ قمری هجری. قبالهی ازدواج مادر بزرگم، تنها ارثیهی ارزشمندی است که از پدر به ارث برایم باقیمانده است و چند قطعه خطی که پدر خود نوشته است. حیاط بزرگ خانهی میرزا دائی را خیابان سیمتری عباس آباد که در زمان رضاشاه کشیده شد، از بین برده بود. بخش بیرونی باقیمانده بود، دستنخورده. آشپزخانه در آن سوی خیابان افتاده بود که میرزا دائی تبدیلاش کرده بود به خانهی کوچک استیجاری که کمتر مستاجر داشت، بدلیل بد اخلاقی صاحبخانه، نداشتن آفتاب و وضع ناجور آن. همان بخش خانه هم اکنون تبدیل به خرابهئی شده است و متعلق است به وراث درجه چهار افقی او که معلوم نیست در کجای دنیا مقیماند. میرزا دائی شبهای تابستان غالبن به مغارهی پدر میآمد، جلوی مغازه برایش صندلیای گذاشته و به پای صحبتش مینشستم. بس خوش تعریف بود. شناسنامهی زندهی محل بود. و بد اخلاق و بد بین و از همهی مردم زمانه بیزار. گاهی نشنیدم که از کسی سخن به خوبی بگوید. همه از نظر او متقلب بودند و سودجو. نفرتش از زنان و بچهها بیشتر بود. بیجهت به بچهها فحش میداد، بازیشان را بهم میریخت و تعقیبشان میکرد. همین امر سبب شده بود که بچهها هم، سر به سرش بگذارند. چشم دیدن برادرزادههایش را نداشت. مرتب فحششان میداد. پیری و آلزایمر هم رسیده بود و کسی حاضر به کمک او نبود. پس از واقعهی آتشسوزی پدر جریان را بدادستانی گزارش کرد و قیم او شد. یکی از خواهرزادههایش که پیرزنی بود به خانه او آمد و از او مواظبت میکرد تا این زمان مرگش فرا رسید. میراث خواهان، همانانی که او چشم دیدنشان را نداشت سهم قانونی خود را صاحب شدند. یکی از آنان که ببوی کباب از کاشان آمده بود برای گرفتن سهمالارثش، شبی همهی حاضرین در میخانهای را به پاس مال بازیافته به صرف مشروب میهمان کرد. شاد و خرم راهی خانه شد. اما صبح که بیدار شد، از ثروت بادآورده اثری نیافت. رندان جیبش را زده بودند. عصر نالان به دکان پدر آمده بود و کمک میخواست. اما هم عمو مرده بود و ارث بازمانده ازاو به سرقت رفته بود. راه برگشتی وجود نداشت. دست خالی به کاشان بازگشت.
0 نظرات:
ارسال یک نظر