۱۳۸۶ آذر ۱۶, جمعه

نوستالژی بیست وپنج سالگی

بیست وپنج سالگی من! آرش جان راستی می‌دانی کی بود که من بیست وپنج ساله شدم؟آه! سال‌هائی بس دور بود که من از این مرز گذشتم. بله، همان سالی بود که به دانشکده‌ی حقوق تهران راه‌یافتم. چه آرزوها، نه بهتر است بگویم چه رؤیاهائی برای آینده‌ام داشتم. گر چه می‌دانستم که در اجتماع آن روزی و صد البته امروزی هم، چون من کسی را، امکانی برای رسیدن به آرزوهایش نبود و نیست. ولی سال‌های ۶۰ میلادی بود و نیروهای چپ، آینده را ازآن خویش می‌دیدند. الجزیره‌ی قهرمان تازه‌ آزاد شده بود. ويتنام، ماشين جنگی آمريکا را از کار انداخته بود. کشورهای آفریقا یکی پس از دیگری استقلال خویش را به دست می‌آوردند. ما، نسلی که مزه‌ی تلخ شکست ۲۸ مرداد را چشیده بود، از رژیم شاهی، که بعدها ترقی کرد و شاهنشاهی شد، اصلن دل خوشی نداشتیم. راه رسیدن اخبار بسته بود. دنیای غرب مصدق و حکومت دموکراتش را از ما گرفته بود. به گمان ما، همه‌ی غربیان، أخ بودند. چین داشت مبدل به غولی می‌شد. شوروی اولین انسان را به خارج از کره‌ی خاکی فرستاده بود. رادیو مسکو شده بود کعبه‌ی بسیاری ازهم سن و سالان من. صد البته "صدای ملی ایران هم که از برلین شرقی پخش می‌شد و متعلق بود به حزب توده ایران. به همان سان که امروزه روز، رادیوهای اسرائیل و دیگر فرستنده‌های صوتی و تصویری خارجی یا ایرانیان خارج‌نشین شده است منبع خبرگیری نسل سوخته‌ی بعد انقلاب. نسل من به دنبال انقلاب بود. با آرزوی سرنگونی شاه بخواب می‌رفت و چشم انتظار که فردا که از خواب چشم باز می‌گشاید کودتائی شده باشد و فرمان هدایت کشورمان دردست عبدالناصری، قذافی‌ای و یا عبدالکریم قاسمی باشد و شعار" آمریکائی به خانه‌ات برگرد" واقعیتی ملموس شده باشد. رادیو ایران مارش پخش کند و باز هم خبر خوش فرار شاه را بدهد. چه بهتر اگر کاستروئی سکان کشتی ایران را در دست گیرد و اصلن چرا خودم / خودمان "چه‌گوارائی" نشویم؟ نه، من بیاد ندارم که در بیست‌وپنج‌ساله‌گی به نوستالژی گرفتارشده باشم. اوضاع اجتماعی آن روزِ من با وضع امروزی تو، فرق می‌کرد. من به مثابه انسانی بودم که درکنار دریائی ایستاده بود با افقی باز و دکل کشتی نیز نمایان شده بود. گرچه مطمئن نبودم که کشتی جای خال‌ای برای چون منی داشته باشد. ولی امید یافتن کار، برای تحصیل کرده‌ها موجود بود. من هم باری بردوش خانواده‌ی پدریم نبودم. کاری داشتم و حقوقی، گرچه کم بود ولی نیازهای اولیه‌ام را برآورده می‌کرد و شکمم را سیر. از همه مهمتر، ایران آبروئی داشت که متاسفانه ما قدرش ندانستیم. بگذار اصلن برایت خاطره‌ای نقل کنم. سال سوم دانشکده بودم و کلاس‌ها بعد از ظهرها تشکیل می‌شد. عصر بود و گرسنه بودم. رفتم به یکی از ساندوبچی‌های میدان انقلاب امروز که آنوقت‌ها ۲۴ اسفندش می‌نامیدند. (می‌بینی! نام میادین و خیابان‌‌ها هم در میهن ما با عوض شدن حکومت‌ها تغییر می‌کند). مغازه‌ی ساندوئیچ فروشی‌ای بود، نبش غربی خیابان امیرآباد (کارگر امروزی). مرد کوتوله‌ی توپل موپولی با بچه‌هایش مشغول خوردن جوجه‌ی کنتاکی بود. ملچ ملوچی راه انداخته بود که مگو و مپرس! بچه‌هايش هر چه هوس می‌کردند، پدر بی‌درنگ، سفارشش را می‌داد. مرتب هم شاه را دعا می‌کرد. نهایت رویش را به من کرد وگفت: سکه‌ی محمد رضاشاهی در همه‌ی دنیا ارزش دارد، مگر نه؟ من که به زحمت توانائی پرداخت بهای ساندوئیچی که درحکم شامم هم بود، داشتم، به سختی جلوی خشمم را گرفتم و چیزی به او نگفتم. ساندویچم را گرفتم و روانه‌ی خانه شدم. نزدیک چهل سال از آن شب می‌گذرد. نمی‌دانم آن مردک تپل موپول، که بود و چه کاره بود و از کجا به آن همه پول و پله دست یافته بود. والان هم که با تو صحبت می‌کنم، احساس بدی از رفتار آن شبی او، بمن دست می‌دهد، چندشم می‌شود. ولی این حق را به او می‌دهم که سکه‌ی محمد رضاشاهی ارزشمند بود و ایران آبروئی داشت. و اين، نه به آن معناست که شاه‌دوست بوده‌باشم و سینه‌چاک در انتظار بازگشت نیم پهلوی به تخت سلطنت. شنبه چهاردهم شهريور 1383 ساعت 20:23