عروسی زیبا
راهی جنوب سوئد میشویم. حدود پانصد کیلومتری راه است. شیوا میخواهد باهم حرکت کنیم تا در رانندهگی کمکام باشد. همین کار را میکنیم. مادر شوهرش که متولد جنوب است راهنمای ماست. من در گم شدن ید طولائی دارم. او کند میراند. حداکثر سرعت در بزرگراه های سوئد 110 کیلومتر است و او حرمت قانون را همیشه نگه میدارد، تخلف نمیکند، در هیچ موردی. جادهی شماره 55 جادهی بسیار زیبائی است. دو رود بزرگ قطعاش میکنند. دشتهای سبز، جنگلهای متراکم، پستی و بلندیها، پلها، راهآهن، برگهای رنگارنگ شده در پائیز و... من این راه را انتخاب کردهام. ۲۰۰ کیلومتری نزدیکتر است. چندین بار این جاده را رفتهام ولی هیچگاه فرصت سیر دیدن این همه زیبائی را نداشتهام. اینبار هم چون دیگر بارها. عجله داریم. قبل از ساعت پنج بعدازظهر باید در شهر "اکشو" باشیم برای ثبتنام و پرداخت هزینهی اقامت مسافرخانه. نه! دوربینام هم، همراهم نیست. اینبار گرفتن عکس به دیگری محول شده است، به نیما. پدر عروس باید سنگین و رنگین بنشیند و ناظر مراسم اجرای عقد باشد. نهایت به اکشو میرسیم. شهری است کوچک ولی بس زیبا. دوماه پیش دیداری از آنجا کرده بودیم، من و همسرم. همهی خانهها از چوب ساخته شده است. شهر بیشتر به موزه شبیه است در مقایسه با دیگر شهرها. بیشتر ساختمانها از طرف سازمان حفظ آثار باستانی، حفاظت شده اعلام گردیده است. فرصت گردشمان در شهر نیست. هزینهی اقامت را میپردازیم. بارها را تخلیه میکنیم. به زیبا و شوهرش ورودمان را اعلام میداریم. شام میهمان خانوادهی دامادیم. به دیدارشان میرویم. پدر داماد، نشسته بر روی صندلی چرخدارش، با روئی گشاده به استقبالمان میآید. برق شادی در تمام ذرات وجوداش موج میزند. محمد! بازهم خوش آمدی! به دیگران نیز خوشآمد میگوید. از زیبا حرف میزند و از شادی و رضایتاش که پسرش با او آشنا شده ابراز شادمانی میکند. پیرمرد سال پیش دچار سرطان مغز شد. عملاش کردند. ما در برزیل بودیم. غدهی سرطانی عمیق بود. پس از عمل نیمهی راست بدناش فلج شد. ولی امروز خوشبختانه میتواند روی پای خویش بند شود و چند متری به کمک عصا حرکت کند. دامادش و دخترش به دیدارمان میآیند و همسرش از توی آشپزخانه خوشآمد میگوید. نیکلاس مشغول پختن غذاست. سلام آشپزباشی! چی برایمان پختهئی؟ هاج و واج، گاهی به من و گاهی به زیبا نگاه میکند. چیزی از گفتهی من دستگیرش نمیشود. و نهایت میگوید: مرسی! خوبم. اکرم، همسرم طاقت نمیآورد و حرفهای مرا ترجمه میکند. دور میز غذا جمع میشویم. تاگِه، پدر داماد، از شهرشان حرف میزند و از کلیسائی که قرار است مراسم عقد در آنجا برپا شود. «کلیسا در سال ۱۹۰۰ از سنگ گرانیت ساخته شده است. اما چون بنای سنگی خوب ایزوله نمیشود و نم را به درون پس میدهد، ساختمان کلیسا دچار قارچ زدهگی میشود و شش و نیم میلیون کرون هزینه بار میآورد». تاگه در ارتش سوئد به عنوان کشیش خدمت میکرده است. در حقیقت ابتدا درجهی افسری داشته ولی بعدن به دانشگاه میرود و پس از گذراندن دورهی ویژه، کشیش میشود. تاگه اظهار علاقه کرده بود که عقد تنها پسرش را به رسم مسیحیان خودش جاری کند. زیبا هم موافقت کردهبود ما برای وصل کردن آمدیم/ کی برای فصل کردن آمدیم حالا تاگه نیز چون من بازنشسته شده است. در کلیسا جمع میشویم. خانوادهی عروس سمت راست، خانوادهی داماد سمت چپ. عروس و داماد میرسند. به استقبالشان میرویم. عروس نگران خالهزادههایاش است که هنور نرسیدهاند. تنها خویشان ما، یکی از آلمان میآید. بیست و دوسال است همدیگر را ندیدهایم. دو دیگر از دانمارکاند. اتومبیلی وارد محوطهی پارکینگ میشود. داوید، ساقدوش داماد خبر از خارجی بودن شمارهی اتومبیل میدهد. زیبا میگوید: حسین است و آمادهی ورود به سالن میشود. ما جلوتر میرویم تا روی صندلیهایمان مستقر شویم. همه منتظریم، دوربینها آمادهاند. کشیش و همکار جوان و بینهایت زیبایاش در میانهی محراب، در انتظاراند. در باز میشود. آهنگی ملایم پخش میگردد. خواهر داماد و دو فرزند دو ساله و چهار سالهاش پیشاپیش وارد میشوند، فلاشها به کار میافتند. داماد و عروس وارد میشوند. شیوا و پویا حاملان حلقهی ازدواج، بدنبال خواهر و شوهراش رواناند. وارد محراب میشوند. در مقابل کشیش قرار میگیرند و ... همه شادیم، در میانهی میهمانان تنوع ملتها دیده میشود، سیاه، سفید، مسلمان مسیحی و ... این هم برداشت نیکلاس است از معنای زندگی، جملاتی که به دو زبان انگلیسی و سوئدی در آخرین صفحهی دفترچهی جشن ازدواجشان نوشته بود.
Whenever I get gloomy with the state of the world, I think about the arrival gate at Heathrow airport. General opinion makes out that we live in a world of hatred and greed but I don't see that. Often it's not particularly dignified or newsworthy but it's always there. Fathers and sons, mothers and daughters, husbands and wives, boyfriends, girlfriends’ and old friends. when the planes hit the Twin Towers, none of the phone calls from the people on board were messages of hate or revenge; they were all messages of love. If you look for it, I've got a sneaky feeling you'll find that love actually is all around.
0 نظرات:
ارسال یک نظر