علی، دوست دوران کودکیام
کلاس سوم دبستان بودم که سر و کلهاش توی درگاهی کلاسمان پیداش شد. قدش نسبتن بلند بود. صورتش تکیده و استخوانی بود با چشمانی گودرفتهی قهوهایرنگ و گوشهائی از حد معمول بزرگتر. لباسش وصلهدار بود، چون بیشتر ما. کیفِ زردِ رنگ و رو رفتهی آمریکائی، بر شانهاش آویزان بود. از میان همکلاسیها کسی او را نمیشناخت. با ورودش، بوی ناخوشی در کلاس پیچید. بوئی ترش و تلخ. بوئی مخلوط از بوی چرم و کپک و اشیاء کهنهی گندیده. زشت نبود. ولی توی لباس نا زیبایش زشت مینمود. بر روی زانویهای شلوار کوتاهش، وصلههائی ناشیانه دوخته شدهبود. جورابهایش بهسختی روی قوزک پاهایش را میپوشاند. بدلیل کوتاهی شلوارش، که بزور به قوزکهایش میرسید، بلندتر از آنچه میبود، نشان داده میشد. کتش، وضعی بهتر از شلوارش نداشت. دکمههای رنگ وارنگاش، نه با هم، همرنگی داشتند و نه با لباسش. و دو وصلهی بزرگ روی آرنجهایش فریاد آشکاری بودند بر ناداریاش. معلممان، به یکی ازنیمکتهای خالی آخر کلاس هدایتش کرد. نگاه همهی بچهها بهسوی او بود. کسی با او حرفی نزد. در هر دو زنگ تفریح صبحگاهی، علی در حیاط مدرسه تنها ماند. ظهرهنگام، که همهی ما، به استثنای تنیچند، که راهی دور تا خانه داشتند، برای صرف ناهار، راهی منازل میشدیم. در راهِِ خانه، علی با فاصلهی کوتاهی من و محمود را دنبال کرد. دلیلش را که از او پرسیدیم معلوم شد بچه محل ماست. بقیهی راه را با هم رفتیم.
در میان راه از خودش گفت که پدر و مادرش هر دو مردهاند و پیش برادرانش زندگی میکند. هنگام بازگشت به مدرسه، او را منتظر خود یافتیم و با هم، بهمدرسه برگشتیم. عصرش با هم دوست شده بودیم. علی پای اصلی بازیهای ما شد، در زنگهای تفریح، توی کوچه و خیابان و هر جا که امکانش فراهم بود.
نبود زمین بازی کودکان، مشکلِ ِبزرگِ ما بچهها بود. زمین والیبالمان، کوچهی پشت خانهی ما بود و تورش، ریسمانی که به دیوار دو طراف کوچه وصل میشد. عبور و مرور همسایهگان، مانع بازیمان بود و قُرّ و لندشان آزار روحمان. ولی همهی اینها را بجان میخریدیم، از ناچاری.
مشکل ما و بزرگترهای محل، همیشهگی بود و حل نشدنی. نیاز ما بچهها بازی بود و سرگرمی. سنمان و رشد سریع اعضای بدنمان چنین نیازی داشت. نیاز بزرگترها آسایش بود، برای در کردن خستهگی کار شاق روزانه از جان و تن خسته خویش. داد و فریاد کودکانهی ما، مانع استراحت آنها بود و ریسمان کوبیده شده به دو دیوار متقابل، مانع آمد و رفت آزاد آنها.
خواست ما و نیاز آنان در تضاد بود و با هم نمیخواند. هر دو گروه محق بودیم. ولی نه داوری بود و نه چارهگری.
هر از گاهی، توپمان، راهی پشتبام همسایهای میشد و بازیمان متوقف. توپ اضافی هم نداشتیم. ناچار برای پس گرفتن توپ به صاحبخانه مراجعه میکردیم، که شاید خواب بود. آنوقت دیگر، کفر آنان در میآمد. شکایت به پدرانمان بردهمیشد یا به مدرسه. گاهی هم معترض خود نقش پلیس و بازپرس و قاضی را ایفا میکرد. توپ توقیف میشد و اختلاف آغاز.
شوربختانه همیشه هم محکوم ما بودیم و صاحبِ حق بزرگترها. مگر نه اینکه در سرزمین من همیشه حق از آن قدرتمندان بوده است؟
در این مورد، بارها تنبیه بدنی شدیم. کسی در فکر چارهی درد نبود تا محلی برای بازی ما فراهم کند.
مزاحم و مخلّ ِآسایش ما بودیم و در نتیجه، مستحق تنبیه. و بدین ترتیب زمینهی شورش و توصل بزور برای احقاق حقوق از دست رفته درذهن ما پیریزی شد و " برو قوی شو اگر راحت جهان طلبی" شعارمان گردید.
علی هم ااز ما بزرگتر بود و هم روحیه ای خشنتر داشت. شاید دلیلش ناشی از بیبهرهگی از مهر مادریش بود. او ما رابه مقابله در برابر بزرگسالان تشویق و تحریک میمرد.
باورش این بود که" اگر بزرگسالان مهاجم، با مقابلهی ما مواجه شوند، از تهاجم خویش صرفنظر خواهند کرد و ما را به حال خویش خواهند گذاشت". ما هم که خواستار آزادی بیشتری بودیم، به راهجوئیهای او گردن مینهادیم. پدر و مادر و مسئولان دبستان، مشکل ما را یا نمیفهمیدند یا خود را به نفهمیدن میزدند. بارها بیجهت تنبیه بدنی شدیم. نتیجهاش این شد که هر روز بر خشونت خویش افزودیم. عملن نشان میدادیم که ترسی از تنبیه بدنی نداریم و تحمل ضربات شلاقهای آقای حجازی را، بدون اینکه خمی به ابرو بیاوریم، تحمل میکردیم. ضارب نیز "لج سیدیاش" در میآمد و بیشتر و بیشتر میزد، تا ما را "آدم" کند.
علی،علاقهی عجیبی به ورزش داشت. بعدها یکی از بسکتبالیستهای خوب شهرمان شد. او همیشه برای کمبودها یا بهتر بگویم نبودهای مالی خود دلیلی داشت و هرگز جا نمیزد. خیلی حرّاف بود و همیشه مطلبی برا ی گفتن داشت. و ازینرو هم ما کلی به شنیدن دادستانهای تخیلیابداعی او علاقه نشان میدادیم. پسر با هوشی بود و از عهدهی کلیهی دروس دبستانی بخوبی بر میآمد. رفیق خوبی هم بود.
در گروه ما، او بد پوشترینها بود و از همه فقیرتر.
روزی در راه مدرسه، از تازهگی" نوگ" کت سربازی کهنهی رنگ و رو رفتهی وصلهدارش، برای ما حرف میزد. محمود که پدرش از پولداران شهر بود، غیر ارادی، نگاهی به کت وصله پینه شدهی او کرد.
علی که متوجه نگاههای متعجبانهی محمود به وصلههای روی آرنجِ کُتش گردید، بدون اینکه خودش را بهبازد، بهحرفش ادامه داد و گفت:
به این وصله فکر نکنید! بهجنساش نگاهکنید! بدامن کت فرنچ سربازیش را با دست، محکم گرفت، کشید و گفت:
پارچهاش ساخت منچستره. وارداتی بیروته. در کتاب جغرافیمان هم نوشته که پارچههای پشم منچستر در دنیا بینظیره، مگه نه ممد؟ به لباسای خودتان را نگاه کنین. ایرانیه ،ساخت کازرون یا اصفهان.
ما که نمیخواستیم آزرده خاطرش کنیم موضوع صحبت را عوضکردیم. بما آموختهبودند که آزردن طفل یتیم گناهی نابخشودنیاست.
آنروزها دو چرخه کالائی کمیاب بود و هیچیک از ما، دوچرخهای نداشت. دبستانی که میرفتیم ملی بود و ماهیانه بیست یا سی ریالی شهریه مان بود. کم نبودند پدر و مادرانی که قدرت پرداخت این مبلغ را نداشتند و آنقدر در پرداخت تأخیر میکردند که به دستور مدیر دبستان، از شرکت دانشآموزان بدهکار در کلاس درس جلوگیری میشد. بچهها را سرصف معرفی میکردند و آنان را برای آوردن پول ماهانهی پرداخت نشده، به خانه میفرستادند.
خوب، با چنین اوضاع مالی خراب خانوادهها، کدام پدری قادر بهخرید دوچرخه برای فرزندش بود. اتومبیل که دیگر جای خودش را داشت. تعداد اتوموبیلهای شخصی شهر، از شمارهی انگشتهای دستمان، بیشتر نبود.
اما علی داستانهای خودش را داشت. پسر دائیهائی داشت که برای ما ناشناس بودند و در بخشی از شهر ساکن بودند که ما را بدانجا، راهی نبود. آنها صاحب همه چیز بودند. شغلشان رانندگی کامیون بود. علی زیاد پیش آنها میرفت. سوار کامیونهای پارک شده در جلوی خانهی پسردائیهایش میشد. با هزار قسم و آیه ادعا میکرد که روزی یکی از آن کامیونها را خودش رانده است و چون نزدیک بوده با تیر چراغ برق محل تصادف کند و چون پاهایش به پدال ترمز نمیرسیده، درسه چهار سانتی متری تیر چراغ برق، بزیر فرمان کامیون خزیده و با دستش، پدال ترمز دیزل ده چرخ را فشار داده تا از پیشآمد فاجعهی بزرگی جلوگیری کند.
علی خصوصیات هاکل بری، قهرمان داستانهای تام سایر، نویسندهی آمریکائی را داشت. آنقدر تخیلات خویش را با آب و تاب و شیرین بیان میکرد که ما با وجود آگاهی کامل، بهدروغ بودن آنها، با کمال میل و علاقه به آنها گوش میکردیم. او تمام فیلمهای تنها سینمای شهر را دیده بود. هر کسی از فیلمی حرفی میزد، باقی داستان فیلم را علی تعریف میکرد و وقتی مواجه با مخالفت گوینده داستان واقع میشد، با پرروئی کامل میگفت که تو اشتباه میکنی. من ده بار این فیلم را دیدهام.
بعد از دورهی دبستان، علی کمکم از ما فاصله گرفت. دوستان دیگری پیدا کرد و بیشتر توی زمین ورزش بود تا کلاس درس. در کلاس هشتم در جا زد.
رضا برادر بزرگترش، ساکن محلهی ما بود با هم سلام و علیکی داشتیم، هر از گاهی که سری به همدان میزدم و ملاقاتی رخ میداد، خبری از علی به من داد. میدانستم که با دختر دائیاش، ازدواج کرده و صاحب چند فرزند شده است.
آخرین باری که دیدماش سال ۵۱ یا ۵۲ خورشیدی بود. برای احوالپرسی جلو رفتم و سلامش کردم. برخوردش بینهایت سرد بود. وانمود میکرد که از من و حال و روزم بیخبر است.
پرسید:
کلاس نهم را تمام کردی یا نه؟ چکار میکنی؟
وقتی از تحصیلات دانشگاهی سخن گفتم، علاقهاش بهادامهی صحبت بکلی از بین رفت. دستش را تو جیبش کرد. کیف پولش بیرون آورد. تعدادی چک نشانم داد. به مغازهی احمد کفّاش محلمان که تمام سرمایهاش بهسختی به سه تا چهار هزار تومانی میرسید، اشارهای کرد و گفت:
احمد را که میشناسی. سی هزار تومان از من جنس خریدهع بدهکارم است. برم شاید طلبم وصول کنم.
و رفت.
و دیگر از او خبری نگرفتم. بهار گذشته که به ایران رفته بودم، سری هم بههمدان زدم. آگهی مرگ رضا؛ برادرش؛ روی دیوارهای محله را پوشانیده بود.
با دیدن آگهی فوت رضا، بیاد علی افتادم. او تنها وسیلهی پیوند من و علی بود. این پیوند هم برای همیشه قطع شد.
شهريور ۱۳۷۷
پینوشت
سال ۱۳۸۵بر حسب اتفاق به محسن، بچه محل و یکی از بستهگان علی خوردم. محسن گفت که علی دو سالی است بر اثر سکتهی مغزی زمینگیر شده است. علی، آن پسر تند و تیز، با آن ذهن فعال، ماجراجو، بسکتبالیست خوب و قهرمان دو پنج کیلومتر شهر ما و شاید هم استان، به آخر خط رسیده و زندگیاش گیاهی شده است. سخت دلم گرفت گرچه سالها از هم بیخبر بودهایم.
0 نظرات:
ارسال یک نظر