مشهد اردهال
روانهی مشهد اردهال میشویم. مشهد اردهال با آن سالهای دور فرق چندانی نکردهاست ولی ساختمان امامزاده چون دیگر امامزادههای وطنی، رونقی گرفتهاست. زمینهای اطراف آن زیر ساخت است. گلدستههای نیمساخته خبر از بنای مسجدیتازه میداد و شاید آسایشگاهی برای زائرین امامزاده که کم هم نیستند. حاجی خانم وارد امامزاده میشود به بهانهی برگزاری نماز ظهر . بقیه بدیدار آرامگاه سپهری میرویم. سهراب تک و تنها در گوشهی حیاط امامزاده آرمیده است با سنگ قبر کوچکی که نام ونشاناش برآن نقش بربسته است و درازای زنده بودناش در این جهان را گواهی میکند. دو سه متری دورتر، جعبه آینهئی بدیوارامامزاده نصب است با قطعه شعری از خودش: اهل کاشانم روزگارم بد نیست تکه نانی دارم، خرده هوشی، سرسوزن ذوقی. اهل کاشانم. نسبم شاید برسد به گیاهی در هند، به سفالینهئی از خاک سیلک نسبم شاید برسد به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد. کوردلی تکه کاغذی روی کلمهی " فاحشه" چسبانیدهاست. چرا؟ نمی دانم. شاید متولی امامزاده یا کوردلی دیگر که کلمهی «فاحشه» را مناسب مکان مقدس امامزاده ندانستهاست. قطعه شعر را از اول تا به آخر با صدای بلند میخوانم. چند نفری که اهل دلاند، به گوش میایستند، مابقی براه خود میروند. نمیدانم چرا دل گرفتن عکس از مزار سهراب را ندارم. به خودم میگویم: !بگذار آرام بخوابد!" هوا گرم است. راهی مینیبوس میشویم. قرار است از باغ فین مجددن بازدیدی کنیم که بار اول بدلیل ازدحام مردم جائی را ندیدهایم. زوج جوان اردهالی کاسهئی ماست و بستهئی نان لواش خشک خریدهاند و راهی خانهاند برای صرف ناهار. سخت گرسنهام. به دکان بقالی میروم. بسته نانی میخرم. همه گرسنهاند و نان لواش میچسبد. حاجی خانم هنوز نیامدهاست. سروکلهاش پیدا میشود. قیافهاش حکایت از «یک دل سیر گریه سردادن» میکند. زیارت قبولی به او میگویم. تشکری میکند. گویا دلاش هنوز باز نشدهاست. دلام میخواهد به او نزدیک شوم و از درد دلاش باخبر گردم. مینیبوس حرکت میکند. موسیقی آنچنانی دوباره فضا را پر میکند و حال مرا میگیرد. من به سهراب و غربتاش فکر می کنم و آن روز که صادق به خانهی ما آمد و کیهان و اطلاعات را جلو من گذاشت و اضافه کرد که سهراب سپهری هم مرد. و علی که بسیاری از شعرهای او را از بر بود. به کاشان میرسیم. ناهاری میخوریم و به باغ فین میرویم. خلوت است. به همه جای باغ سر میکشیم و با دلی سیر به تماشای آن میپردازیم. به قتلگاه امیر کبیر میرویم. به مجسمهی جلاد نگاه میکنم که خونسرد تیغی بدست، آمادهی کشتن آن مرد بزرگ تاریخ ایران است. چهرهی زنان و مردان بزرگ وطنمم که در راه رسیدن به آزادی جان باختهاند، در ذهنم نقش میبندد. بیاد زندهیاد عباس کوثری میافتم که در اولین سفر بهمراه ما بود. رفته بودیم برای صعود به قلهی کرکس. او گرفتار ساواک شد و بلایی بسرش آوردند که پس از آزادی، حرکات بدناش بیشباهت به حرکات آدمآهنیها نبود. دلم میگیرد. به تماشای خانهی بروجردی میرویم که تاجری بودهاست اهل نطنز، چون بیشتر معاملات تجاریاش با بروجردیها بوده است به بروجردی معروف بودهاست. خانه بیش از صد اتاق داشته است، شامل بیرونی ویژهی میهمانان، اندرونی مخصوص خانوادهی خودش و بخشی که خدمتکاران در آن میزیستهاند. خانهئی بسیار زیبا و دیدنی است و شایع است که صاحب خانه، دختر تاجری بنام طباطبائی را برای پسرش خواستگاری میکند. طباطبائی که خود خانهی بسیار زیبا و بزرگی داشتهاست، میگوید: هرگاه خانهای در شان دخترم ساختی آنگاه میتوانی به خواستگاری او بیائی. و بروجرودی چنین خانهای را میسازد. از خانهی طباطبائی، حمام سلطان امیر احمد و بازار هم دیدنی میکنیم. دیدنیها بسیار است ولی وقت ما کم. تاریک شدهاست. تابلوئی نظرم را جلب میکند«حضرت مقبرهی ابولوءلوء». در ذهنم بدنبال صاحب نام میگردم. نامی بس آشناست. ابتدا او را با "ابن ملجم" اشتباهی میگیرم و تعجب میکنم که چطور او از کاشان سر بدر آوردهاست. بعد به اشتباه خود پی میبرم. او قاتل عمر خلیفهی دوم مسلمانان است. و تعجب میکنم که برای او دم و دستگاهی ساختهاند و زیارتکدهاش کردهاند. حاجیخانم اصرار به زیارت قبر ابولوءلوء دارد ولی دیگران تمایلی نشان نمیدهند. شامی میخوریم و به قمصر باز میگردیم. فردا عازم تهران خواهیم شد .این نوشته قبلن در اینجا منتشر شده و واکنشهای متفاوتی مواجه شده بود