وطن، ۱
کسی یا کسانی به بازی وطن دعوتم کردهبودند و کس یا کسانی به بازی معلم. به این نوشته برخوردم که بیان کنندهی احساسم است از وطن.
داستان روز اول مدرسه را هم در اینجا نوشتهام..
از بدیها آنچه گویم هست قصدم خویشتن
زانك، زهری من ندیدم در جهان چون خویشتن
گر اشارت با كسی دیدی، ندارم قصد او
نی به حق ذوالجلال و ذوالكمال و ذوالمنن
تا زخود فارغ نیایم با دگر كس چون رسم؟
ور به گویم فارغم از خود، بُوَد سودا و ظنّ
مولانا جلال الدين روم
وطن بوئی دارد خاص خویش، تا غریب نباشی آن بو را استشمام نخواهی كرد. من سالها غریب بودهام در وطن خویش، غریب ِتهران، كازرون، بندرعباس، خورموج، دیر، شازند و آبادان. ولی غربت در دیار بیگانه، غربتی است دیگر. غربتی است مضاعف. دموكراسی نیز بوی و طعم خویش دارد و رفاه اجتماعی نیز. تا آنها را لمس نكنی، به مفهوم آن پی نخواهی برد. ترازوئی است شاهینش مدام در نوسان. در یك كفهاش، تنهائی و غربت و در دیگر كفه، رفاه و دموكراسی.
غالبن دیر به خواب میروم كه عادتی است دیرینه. دوایاش به كتاب پناه بردن است. شانههایم درد میكند. پیر شدهام. سنگینی كتاب دستهایم را میآزارد. دیرگاه است. خواب به چشمان آمده است.
الفچوبی را به عنوان نشانه در میانهی آخرین برگی كه خواندهام میگذارم و كتاب را برهم. فردا روز كاراست و سر و كله زدن با بچهها، به نیرو نیاز دارد.
باید بخوابم. به خواب میروم. گفته بودم که فردا روز كاری است.
به خواب میروم.
بیدار میشوم. گیج و مبهوت. من كجایم؟ بازشناسی موقعیت زمانی ـ مكانیام، چند لحظهئی به درازا میكشد. مكان ِخویش را باز میشناسم!
آه.... یوله، سوئد! و یا به زعمی وطن دومم! هزاران كیلومتر دور از آب و خاك و مردمام. دور از مردمی كه بیهیچ اشكالی زبانشان، كنایاتشان و آداب و رسومشان میفهمام و درك میكنم.
چشمانام از بیخوابی میسوزد. بدنام كرخ شدهاست و به خواب نیاز دارد. گرمای رختخواب مرا به درون خویش میخواند. هوای بیرون سیاه است، چون قیر. اعداد قرمز رنگ ساعت اطاق خوابمان ساعـت سه و نیم شب را نشان میدهد. قلبام به شدت میزند. از تخت پائین میسُُرَم، یواش، یواش. مبادا مهربانم را بیداركنم!
روی كف اتاق مینشینم و به لبهی تخت تكیه میزنم. اثری ندارد. راهی آشپزخانه میشوم. لیوانی آب سرد مینوشم. درجهی هوای بیرون را نگاه میكنم. منهای ۱۷ درجه است. بیاد همكاری میافتم كه هرروز صبح به محض سوارشدنِ ِ اتوبوس ِ سرویس ِادارهی آموزش و پروش بخش ۶ تهران، كه ما را از میدان انقلاب (۲۴ اسفند) به محل كارمان میبرد، پس از سلام وعلیكی، گزارش درجهی هوای تهران را میداد.
او میدانست من همدانیام. تازه به تهران منتقل شده بودم. هر دو معلم بودیم درمهرآباد جنوبی و هردو دانشجو. او ادبیات میخواند و من حقوق.
آه! ۳۱ سال از آنروزها گذشته است. بعد از تبعیدام به كازرون دیگر اصلن او را ندیدم.
سرم گیج میرود. ضربان قلبم شدت گرفتهاست. از پنجره بیرون را نگاه میكنم. همهی همسایهگان خواباند. هوا تاریك است. فقط چراغ آشپزخانهی ماست كه روشن است. كتابم را دردست میگیرم و رد الفچوب را تعقیب. همسرم صدا میزند:
ممی ، من بیدارم!
آری او هم بیدار است و شاید غریبانِ ِ بسیار ِدیگری نیز.
هر شب خواب میبینم. خوابهائی بیمفهوم، مغشوش و درهم و برهم. كابوس ِبودنِ در زندان انفرادی، كابوسِ ِ نوبت انتظار در صف اعدامیها. گاه نیز عكس برگردان ماجراهای روزانهام.
رویای بودن با آنانی كه خود تبعیدیم، لذت دیدار و مصاحبتشان را مانع شده است. گاه با این به گفتگوئی صمیمانه و تمام نشدنی نشستهام و زمانی با آن بر سر مسائل سیاسی روز سرو كله میزنم. گاه در كنار مادر و خواهرانم هستم و زمانی به همراه پدر، در دل كوهها و یا مددش در تامین معاش خانواده. زمانی با دوستان دوران بچهگی، هم كلاسیها و یا بچههای محل.
هر شب خواب میبینم. خوابهائی بیمفهوم، مغشوش و درهم و برهم. كابوس ِبودنِ در زندان انفرادی، كابوسِ ِ نوبت انتظار در صف اعدامیها. گاه نیز عكس برگردان ماجراهای روزانهام.
رویای بودن با آنانی كه خود تبعیدیم، لذت دیدار و مصاحبتشان را مانع شده است. گاه با این به گفتگوئی صمیمانه و تمام نشدنی نشستهام و زمانی با آن بر سر مسائل سیاسی روز سرو كله میزنم. گاه در كنار مادر و خواهرانم هستم و زمانی به همراه پدر، در دل كوهها و یا مددش در تامین معاش خانواده. زمانی با دوستان دوران بچهگی، هم كلاسیها و یا بچههای محل.
پینوشت
اين درد دل قديم است و تاريخ نگارشش سال ۱۹۹۳ میلادی است. اين روزها حالم به مراتب بهتر است. ادامه دارد
2 نظرات:
سلام
زیبا نوشته اید. لینک مطلب را در بالاترین دیدم و آمدم. تفاوت سنی ما زیاد است عمو اروند عزیز اما غربت که یکی است برای همه ما. برای من که هر روز و هر شبم را با نگرانی مادرم چه می کند با دوری فرزندش و پدرم چگونه است، می گذرانم. کابوس هایمان یکی است فارغ از سن و سال، رویاهایمان هم شاید شبیه به هم... و گمگشتگی هایمان در مکان و زمان، وقتی که کابوسی خوابمان را می آشوبد و به بیداری پناه می آوریم و تنهایی و غربت را می یابیم که همنشین مان شده است و باز هم خوشا به سعادت شما که مهربان تان، پا به پایتان بیدار است... شاید ندانید چه اندازه سخت است که روزها و شب هایتان بدون شنیدن کلامی آشنا بگذرد با هجمه ای بی انتها از غریبی و تنهایی و کابوس. و اصلا نه، حتی خوشی ها وقتی تنها هستی، طعم واقعی ندارند... خوب باشید و پاینده و دل تان گرم در آن سرمای زیر هفده درجه.
خوشحالم که حالتان بهتره باور کنید ما در وطن احساس غربت می کنیم همه چی عوض شده
ارسال یک نظر