۱۳۸۶ مهر ۲۰, جمعه

وطن ۲

غرق در رؤیاهایم هستم. پروازی میان خواب و بیداری. به عقب برمی‌گردم. به دوران كودكی‌ام، دنیائی كه واقعیت وجود‌ی‌اش، چندان هم، خوشایند نبوده است. سرما، باد، بوران، برف و لباس نامساعد، دیر رسیدن‌هایم به مدرسه بدلیل دوری راه و ساعت غروب كوك پدر، كه تطابقش با وقت رسمی به چرتكه نیاز داشت. محرومیت‌ها از ورود به كلاس درس و توی سرما ایستادن، لرزیدن و سپس درد وحشتنناك ضربات چوب آلبالو دركف دست‌های یخ‌زده و ترك‌خورده. كه شعارشان این بود: تا نخورد چوب تر/ فرمان نبرد گاو و خر! و ده‌ها تحقیر و تعذیب و تنبیه دیگر. بزرگ شدن‌ام، كار كردن‌ام، عاشق شدنم و نهایت ازدواجمان. ورود به دایره‌ی دوستانی تازه و آشنایانی كاملن نو، از سنخی دیگر. سوای آنانی كه از قبل داشتم. دوستانی خونی، كه هم، هم‌خون اویند و هم، هم‌خون خودم. به همین دلیل نیز، عزیزتر. بیاد می‌آورم كه چطور ازدواج ما، یخ‌های كدورت چند ساله‌ی خانواده‌گی را آب كرد و راه همدان‌ـتهران باز شد، به همان‌سان كه گه‌گاهی، با شل شدنِ در كیسه‌ی قاچاق‌چیانِ زوار كربلا، مرز ایران‌ـ‌‌عـراق باز می‌شــد و همدان پر می‌گردید از اوتوبوس‌های حامل زوار کربلا. بیدارم. خاطرات پنجاه و چند ساله‌ی عمر، سریع، در ذهنم جان می‌گیرد. بخود می‌آیم. نگاهم روی صفحه‌ی كتابم، یخ بسته است. بسان آب‌های دریاهای اطرافم. راستی این آب‌ها كی دوباره قابلیت كشتی‌رانی خواهند یافت؟ كی بهار خواهد آمد؟ كی چلچله‌های مهاجر باز خواهند گشت، تا لانه‌های میراثی باز مانده از اجداد خویش را باز سازی كنند؟ آیا می‌شود دو باره خبر بازگشت چلچله‌ها را از زبان حیدر بشنوم؟ آیا دو باره چشم‌ام به خاك وطن روشن خواهد شد؟ حیدر رفتگر شهرداری خورموج بود و باغبان بخشداری. من هم بخشدار آن‌جا بودم. او از یك دیده محروم بود و از مجموع ۳۲ دندان، چند دندانی بیش برای‌اش باقی نمانده بود. از مال دنیا آن‌چه داشت، تنی نحیف بود و خانه‌ئی محقر، ساخته شده از سنگ و گچ. و چند دختر و یك پسر. ولی در عوض، قلبی داشت به مهربانی آب. در قلب او برای انباشتن مهر همه‌ی مردم دنیا جا بود. آمدن چلچله‌ها برای او معنای رفتن گرما را داشت. او دو بهار؛ در حقیقت دو پائیز، مژده‌ی آمدن چلچله‌ها را بمن داد. سال ۱۳۶۴ شمسی است. پس از ۱۴ سال به خورموج رفته‌ایم. هشت سالی از انقلاب می‌گذرد. بخش به شهرستان تبدیل شده است. جانشین بخشـــدار آن‌روزی، فرمانداری است مكتبی. هم‌كاران سابق‌ام كه از ورود من به داخل بخشداری مطلع شده‌اند، دوره‌ام كرده‌اند. آقای رفیعی‌نژاد اصرار دارد به دیدن فرماندار بروم. زار حسن صابری گفته‌اش را تایید می‌کند. می‌گویم‌: مرا با او نه كاری است و نه آشنائی. مگر نه این كه ما از طاغوتیانیم؟ من آمده‌ام شما را به بینم و علی‌الخصوص حیدر را. طرف می‌گوید: عامو! چنین گپائی مزن! تو... سر و كله‌ی حیدر پیدا می‌شود. سلامش می‌كنم. جواب می‌دهد: سلام از موئه". خجولانه دستش را بالا می‌برد و آنرا حائل تنها چشم سالمش می‌كند، برای باز شناسی من. آقا علی بهرسی می‌پرسد: حیدر! آقا را می شناسی؟ او در ذهن‌اش دنبال اسمم می‌گردد. ناگهان برق شادی در چشم‌اش می‌درخشد. با شوقی وصف ناپذیر می‌پرسد: زیبا خَشَه‌ن؟ براری گیرش إندِه؟ به رسم مردم جنوب قصد بوسیدن دستم را می‌كند. روی‌اش را می‌بوسم. هم‌دیگر را در آغوش می‌گیریم. نفهمیدم که اسمم را بخاطر آورد یا نه؟ اسم و رسم مهم نیست. او می‌داند، من كی هستم. سراغ همسرم را می‌گیرد. همسرم سلام‌اش می‌كند و بچه‌ها دوره اش. فرماندار از دفتر كارش بیرون می‌آید. همان اتاقی كه زمانی دفتر كار من بود. لاجرم قدمی جلو می‌گذارم. فرماندار پیش‌دستی کرده و سلامم می‌كند. بهم معرفی می شویم و دست یكدیگرا می‌فشاریم. فرماندار می گوید: اسمتان و صدایتان را شنیدم و به همین جهت نیز آمده‌ام تا سلامی كنم. و اضافه می‌كند: در دوره‌ی آن رژیم هم بودند مامورانی كه هدفشان خدمت به مردم بود. ما هر وقت بیرون زیر سایه‌ی درختانی كه شما كاشته‌اید، می‌نشینیم، یادی از شما می‌كنیم و فاتحه‌ای می‌خوانیم برای رفته‌گانتان. من اضافه می كنم: البته حیدر و من. او ادامه می‌دهد: مردم اینجا از شما همیشه به خوبی یاد می‌كنند. می‌گویم: مردمان جنوب انسان‌های شریف و بی‌غل و غشی هستند. متاسفانه به آن‌ها ظلم بسیار رفته است. از حیدر سراغ پرستوها را می‌گیرم. حیدر لانه‌شان را نشانم می‌دهد و می‌گوید: آن‌ها باز گشته‌‌اند. رؤیا ادامه دارد. در زمان انقلاب سیر می‌كنم. انقلاب و انشقاق‌هایش. آبادان و آغاز جنگ، مرگ آشنایانی چند و اسارت دوستانی در خرمشهر و بعد آواره‌گی. بمباران‌های بیست و چهارساعته‌ی آبادان و بمب‌اندازی شبانه‌ی تهران. ترس پسر كوچكم كه به محض شنیدن آژیر خطر، لحظه‌ای مرا رها نمی‌كرد. و پناه بردن به زیر پله‌ها، كه با تمام بی‌امنی‌اش، تنها محل امن خانه‌ی ما بود. گرانی، صف‌های طویل، چند دسته شدن اطرافیان، خودخواهی‌ها، پنهان‌كاری‌های بی‌جهت و دلیل، فخر فروشی‌های داشتن رابطه با این یا آن گروه، از خود دم‌زدن‌ها و رم كردن‌ها از همدیگر، بدلیل وابستگی‌مان به این یا آن گروه یا گروهك. تظاهرهای دروغین وابستگی به این دسته یا آن حزب. قهرها و دشمنی‌ها... و بالاخره پرواز به ناكجا آباد. فرار از وطن، فرار از دوست، از خانواده، در حقیقت فرار از خود. نهایت آغازی جدید. زندگی در جامعه‌ای كه هیچ‌اش برایت آشنا نیست. روز از نو، روزی از نو. و آغاز دلشوره‌ها. دلشوره‌ی گرفتن اقامت، دلشوره‌ی آن دو عزیز جامانده در وطن و بهانه‌های این سه‌ی همراه *كه مرتب بهانه‌ی مادر و خواهر بزرگشان می‌گیرند. مصاحبت با كسانی كه هیچ وجه مشتركی با آنان نداری مگر، زبان مشتركی. و به همین دلیل نیز مجبور به تحملشان هستی. و بار همان دروغ گفتن‌ها، دروغ شنیدن‌ها و ده‌ها نكبت دیگر. كشتی را هم آتش زده‌ای و راه باز گشتی نداری. در همین زمینه * درزمان مهاجرت موفق به دریافت ویزا برای كلیه اعضای خانواده‌ام نشده‌بودم لاجرم همسر و دختر بزرگمان ماندند و من با سه تن از فرزندانمان راهی شدیم. ادامه دارد