مش جواد، اذانگوی محلهی ما
هوا گرگ و میش است، از خانه بیرون میزنم. مؤذن محلهمان " مش جواد" با صدای ناموزناش، خفتهگان را بشارت رسیدن صبح صادق میدهد و آنان را با ادای "حی علیالصـّـلاةِ خویش" به برپائی دوگانهی صبحگاهی فرا میخواند. نسیم بامدادی اردیبهشت، خواب از چشمانم میرباید و رخوت را از تنم را.
اول اردیبهشت، ماه جلالی/ بلبل خواننده برمنابر غضبان.
به یاد دبیر خطمان میافتم که با خطی شیوا، این بیت را به روی تخته سیاه نگاشت و از ما خواست كه هر شب، صفحهای از آن به نویسم، یك صفحه با قلم ریز و دیگر صفحه با قلم درشت، از آن تكالیفی كه من هر گز زیر بارش نرفتم. گامهایم را تندتر میكنم. صدای مش جواد هنوز بهگوش میرسد: حی علی خیرالعمل! بعد مكثی. من علت مكثاش را میدانم. او به آن سوی بام خانهاش رفته است، تا صورتش به طرف حیاط کند و آهسته به گوید " لعنت خدا بر عمر". انتقاد شدید پدر مبنی بر مذمتِ سبّ ِ خلفای راشدین، او را هنوز اقناع نكردهاست. اما به دلیل حرمتی كه برای پدر قائل است، صدایش را پائین میآورد. زرین نعل تمام شده است. به خیابان مازنداران وارد میشوم. صدای مش جواد دیگر به گوش نمیرسد. خیابان خالی از دو پایان و چهارچرخههاست. به سوی میدان فوزیه پیش میروم. فوارههای میدان شادمانه آب خود را با فشار به بالا حوالت میدهند. اما آبها كه زمینی شدهاند، با گرفتن صورتی زیباتر به زمین باز میگردند. رایحهی گلهای بهاری شامهام را نوازش میدهد. هوس الوند به سرم میزند و بوی تازهی پونه و ترتیزک رسته از زیر برفهای در حال آب شدن. سیگاری روشن میكنم و داخل تاكسیای كه جلوی پایم ترمز كردهاست، می شوم. جوان راننده با لحنی بسیار صمیمانه میخواهد كه اگر ممكن است سیگارم را خاموش كنم. به خواستهاش احترام میگذارم و سیگار روشن را، از پنجره تاكسی، راهی خیابان تازه جاروشده مینمایم. راننده با همان لحن دوستانهاش تكرار میكند: آخر چرا؟ : چی، چرا؟ میگوید: سیگار را میگویم. تو به این جوانی و شادابی چرا باید ریههایت با زدن پك به این زهر مهلك خراب كنی؟ فیلسوفانه جوابش میدهم: ای بابـــــــا! این قدر گرفتاری هست که.. با لبخندی مهربانتر از پیش میپرسد: مثلن؟ جوابی برایش ندارم. از گفتهام خجل میشوم. نگاهی به كتاب كلفتی كه روی پاهایم آرمیده است كرده و میپرسد: دانشجوئی؟ امتحان داری؟ درس خواندن مشكل است؟ به دانشگاه رسیدهایم. تنها مسافرش من بودهام. كرایهاش را میدهم. ۱۵ ریال! دستم را میگیرد، سخت می فشارد و ضمن ابراز آرزوی موفقیت می پرسد: كی انشاءالله فارغالتحصیل میشوی؟ دو سال و اندی دیگر، با احتساب زمان لازم برای واحدهای پاس نشدهام. میپرسد: قاضی یا وكیل؟ : نمیدانم. شب دراز است و قلندر بیدار. شاید وكیل بشوم. بازپرسی را دوست ندارم. او به دنبال پیدا کردن نان روزانهاش میرود و من به دنبال علی تا جزوهاش را به عاریه گیرم و قبل از شروع امتحان نگاهی به آن بیندازم. سیگاری روشن میكنم. از در جنوبی وارد خیابان مرآت میشوم، به چپ میپیچم. آفتاب هنوز نزدهاست. عرفانی و گلدوزیان، چون معمول سخت مشغولاند به مطالعه. گلدوزیان میپرسد: آمادهای؟ می گویم: خواهم شد. او كه خود كتاب را چند بار دوره كرده است، لبخندی تحویلم میدهد و اضافه میكند: آقای اخوان جلوی دانشكده هستند. پینوشت مدتها است سیگاررا کنار گذاشتهام. مش جواد سالیانی پیش چشم از جهان پوشید. پدر دو ماهی پیش از سرنگونی شاه برای وضو گرفتن به حوضخانه رفت و دیگر بر نگشت. او مسلمانی معتقد بود ولی بس وسواس و سخت گیر به خودش. من گرچه همیشه نبودش را همیشه احساس کرده ام ولی ته دل شادم که شاهد آمدن اینان نشد. نمیدانم شاید او هم گرفتار موج میشد و آبروی اندوختهاش را از دست میداد. او حتی با همسایهی یهودی ما رفت و آمد داشت گرچه پختههای آنان را نمیخورد و به آنان نیز گفته بود که چرا نمیخورد، رک و راست. آدم عجیبی بود و من بسیار دوستش میداشتم. همیشه هم از او متشکر خواهم بود به خاطر آنچه عملی به من آموخت. علی اخوان ملایری به دادگستری رفت. زمانی که بازپرس ملایر بود و من بخشدار شازند، یکی دو باری دیداری دست داد و دیگر هیچ. عرفانی و گلدوزیان که افسران ژاندارمری بودند برای گرفتن دکترا راهی فرانسه شدند. هردوی آنان استاد دانشکدهی حقوق هستند و میدانم که گلدوزیان سخت مورد احترام دانشجویان است بدلیل سواد و رفتار خوبش، گرچه من با او هیچ ارتباطی ندارم و از بعد فراغت تحصیل دیداری بین ما رخ ندادهاست. عرفانی پدر و برادرانش با من همکار بودند و هرازگاهی خبری از او میگرفتم، سی و اندی سال پیش.
0 نظرات:
ارسال یک نظر