سرباز فراری
نوشتن برای فراموش کردن است، نه بخاطرسپردن.
توماس ولف
یکی از شرایط شرکت در امتحان ورودیی دادگستری، علاوه بر ارایهی برگهی معافیت از سربازی، تاییدیهی ادارهی نظاموظیفهی عمومی بود مبنی بر صحت صدور برگهی معافیت. زمانی که به ادارهی نظام وظیفهیِ عمومی مراجعه کردم با کمال تعجب دریافتم که نام من در ردیف سربازان فراری ثبت شده است.
حالا چرا در این مدت هفت سالهی فرار، کسی سراغی از این سرباز فراری مشغول خدمت در وزارت عِلّیهی آموزش و پرورش نگرفته بود، کسی جوابی برای آن نداشت.
اما داستان گرفتن معافینامهی "تقلبی".
ادارههای دولتی را رسم براین بود «شاید هنوز هم باشد» که هَر از گاهی از کارمندانشان میخواستند تا چندتا عکس برقی ۳×۴ و چندتا رونوشت شناسنامه به ادارهی کارگزینی بفرستند. این کار مسخره آنقدر تکرار شده بود که همهی ما میدانستنیم که دلیل چنین تقاضاهایی، ناشی از تنبلی کارمندان مربوطه است که حال و حوصلهی مراجعه به پروندهی کارمندان را ندارند. در پروندهی هر کارمندی، بی اغراق همیشه دست کم بیست عدد عکس و چندتایی رونوشت شناسنامه موجود بود.
چهارمین سال خدمتام در دبستان سعدی همدان میگزارندم که یکی از این نامهها به دستم رسید. اصرار زندهیاد صفایی، مدیر دبستان در تحویل عکس در من نتیجهای نداشت. اینقدر تدکرات او را پشت گوش انداختم تا روزی نامهی شدید و غلاظی بامضای مدیر کل آموزشوپرورش همدان دریافت داشتم که اگر در ظرف چند روز چهار قطعه عکس خواسته شده را تحویل کارگزینی اداره ندهی، کتبن توبیخ خواهی شد.
همکاران گفتند:
ممد لجباز! بیا و بالای غیرتن از خر شیطان پیاده شو! فرستادن چهار قطعه عکس که مردن نیست!
عکسها را تحویل دادم. هفتهی بعد، تا وارد دفتر مدرسه شدم مدیر با خنده گفت:
بیا لجباز!
و نامهای بدستم داد.
پاکت، حاوی کارت معافی دایم از خدمت نظام وظیفهی عمومی من بود که یکی از همان عکسها روی آن چسبانیده بودند.
چند سالی بعد، پس از اتمام دانشکده و با هزار دوز و کلک استعفاء از شغل آموزگاری، تقاضای استخدام در دادگستری را نمودم. دادگستری برای مصاحبهی استخدامی دعوتم کرد. یکی از مصاحبهکنندهگان، علت انتقالم را در نیمهی سال تحصیلی از تهران به کازرون جویا شد. گفتم:
دراعتصبات معلمان شرکت کرده بودم.
مصاحبه کننده گفت:
ما در دادگستری به قاضی اعتصاب کننده نیازی نداریم. پروندهام را بست و نفر بعدی را مورد خطاب قرار داد.
دلخور اتاق را ترک کردم. از خدمت وزارت آموزش و پرورش استعغا کرده بودم به این امید که استخدام دادگستری شوم. تازه داماد هم بودم. در آخر شهریور دیگر صاحب حقوقی نبودم. گرچه در شرکتی خصوصی موقتن کاری داشتم که نه با تحصیلاتم میخواند و نه با روحیهام.
چند روزی بعد در خیابان شاهآباد به سید اصغر سجادی برخوردم. از کار و بارم سراغ گرفت. دادستان مصاحبه را برایش بازگو کردم. او گفت:
وزارت کشور هم برای بخشدار آگهی استخدام لیسانسیه دادهاست.
من چنین شغلی را نمیشناختم. اصغر سجادی متعجبانه پرسید:
تقسیمات کشوری در حقوق اساسی را بیاد نداری؟
علیالاصول میبایستی از چنین مقولهای باخبر میبودم که نبودم. از بخشدار و بخشداری تنها چیزی که بیاد داشتم، قیافهی آقایی بود با کلاه شاپو که به همراه نمایندهی آموزشوپرورش بخش، زمانی به بازدید مدرسهای «صالحآباد همدان» که معلماش بودم، آمده بود. همراهان او کلی عزت تپاناش میکردند. من نه از قیافهاش خوشمآمده بود و نه از رفتارش. کردار و رفتاراش شبیه همان "چوخبختیار"داستانهای زندهیاد صمد بهرنگی بود. ولی اصغرسجادی باوری دیگر داشت و معتقد بود بخشداری شغل آبرومندی است و ...
باری! روزنامهی کیهانی خریدم و فرم مربوطه را پر کردم. در امتحان ورودی، هم من و هم اصغر در ردیفهای بالا قبول شدیم. شش ماهی درس خواندیم و داستانها از زبان مدرسان شنیدیم در وصف و ذم شغل شریف بخشداری.
یکی از دروسی که میخواندیم، قانون وظیفهی عمومی بود. مدرس ما، رییس ادارهی نظاموظیفهی عمومی تهران بود با درجهی سرهنگی ستاد. روزی در زنگ تفریح، داستان فراری بودنام را ازخدمت "مقدس" سربازی، برای او شرح دادم. نگاهی به معافینامهام انداخت و گفت:
خودت هم میدانی که این مدرک تقلبی است. گفتم:
والله و بالله که نیست. من پیش از این که مشمول شوم به خدمت ادارهی آموزشوپرورش در آمده و هفتسالی هم معلم بودهام. نمیدانید که چقدر هم دلام میخواست به خدمت سربازی بروم که نشد. نهایت خودتان این معافینامه را که شما و همکارانتان تقلبیاش میخوانید، برایام فرستادید به استناد مصوبهی هیات وزیران.
سرهنگ خندهاش گرفت. دلیل خندهاش را نفهمیدم. شاید از نظم و نظام دولت شاهنشاهی خر تو خری ارتش بود. نهایت از من خواست فردای انروز به محل کاراش بروم تا به بیند چه کاری میتواند برایام انجام دهد.
اول وقت اداری روز بعد، در محل کاراش واقع در میدان بیستوچهار اسفند آنروزی، حاضر شدم. افسر نگهبان راهام نداد. داستان را گفتم که سرهنگ استاد ماست و خوداش از من خواسته که بدیدارش بیایم. قبول نکرد که در دفتر کشیک چیزی در این مورد ثبت نشده بود و حاضر هم نشد که تلفنی از سرهنگ کسب تکلیف کند. در این میان تلفناش زنگ زد و او مشغول به صحبت شد. من هم از فرصت استفاده کرده و از پلهها بالا رفتم و خودم را به اتاق سرهنگ رسانیدم.
سرهنگ کلی تحویلام گرفت، دستور چایی داد، مسول مربوطه را خواست و سفارشات مؤکد کرد تا گره از کار من بگشایند. از آنجا که من متولد همدان هستم، مامور مربوطه نامهای به هنگ ژاندارمری همدان نوشت و پروندهی مرا خواست. یادداشتی هم به من داد مبنی براین که دو هفتهی دیگر به او مراجعه کنم.
شاد و خوشحال از پلهها پایین میآمدم که چشم افسر کشیک به من افتاد. با حالتی عصبانی و به دلیل" ورود غیر مجاز به منطقهی نظامی" دستور بازداشت مرا صادر کرد. یادداشتی که متصدی مربوطه به من داده بود، نشاناش دادم و گفتم:
فرماندهی تو که استاد من نیز هست، مرا به حضور پذیرفت، به چایی میهمانام کرد و دستور داد که فلانی دنبال گشادن گره از کارم باشد، حال تو میخواهی مرا بازداشت کنی؟
افسر کشیک گفت:
تو بدون اجازه وارد منطقهی نظامی شدهای.
گفتم:
سبب این خلاف در واقع خودِ شما بودهاید. من از فرماندهی شما اجازهی شفاهی داشتهام و نشانهاش همین که او مرا به حضور پذیرفته است. اما شما از زدن یک تلفن ساده دریغ کردی. این عمل شما، در واقع نوعی قصور در انجام وظیفه تلقی میشود.
سپس رو بدوست همراهم که در اتاق انتظار، منتظر من بود، شمارهی تلفن سرهنگ را دادم و خواهش کردم که جربان را تلفنی به سرهنگ، گزارش کند.
افسر نگهبان هارت و پورتی کرد، با شخصی تلفنی تماس گرفت ولی نهایت مرا مرخصکرد.
سر موقع به متصدی مربوطه مراجعه کردم.
هنگ ژاندارمری همدان گزارش کردهبود که در بایگانی آن هنگ پیشینهای از بخشودهگی من از خدمت سربازی وجود ندارد. به دیگر سخن فراری بودن مرا تایید کرده بود.
دنبال قضیه به همدان رفتام. حسن منطقی، دوست دوران نوجوانیام، درجهدار ژاندارمری بود. او دنبال کار را گرفت. ولی پرونده پیدا نشد که نشد.
آخرش گفتند "احتمالن پروندهی تو در زمان انتقال امور نظام وظیفه از ارتش به ژاندارمری کل کشور گم شدهاشت".
از آنچایی که وزارت کشور تاییدیهی معافینامهام را نخواست و به اصل آن قناعت کرد. من هم دیگر دنبال قضیه را نگرفتم.
مدت شش ماهی در مرکز مدیریت سازمان امور استخدام کشوری، روزی هشت ساعت، درس خواندیم. بیشتر مواد درسیمان مواد حقوقی بود، مقداری امور مدیریت و آمار. از ابتدا بما گفته بودند که امتحانی در کار نخواهد بود. یک هفته به آخر دوره، رایشان برگشت. گفتند که همهی مواد تدریس شده را باید امتحان دهیم. فرصتی برای خواندن جزواتی که دادهبودند، نبود. من هم که هیچگاه محصل درس خوانی نبودهام، جزوهها را چون معمول برای روز مبادا، روی هم تلمبار کرده بودم. جمعه روزی بود. جزوهها را برداشتم به روی تراس آپارتمانمان رفتم. دو سه ساعتی خودم را با آنها مشغول کردم. فردایاش روز امتحان بود. دیدم که اگر تا آخرین لحظه هم به خواندن ادامه دهم، حتا موفق به خواندن یک سوم، از جزوههای داده شده را نخواهم شد. بغل دست ساختمان زمین نساختهی محصوری بود. از طبقهی سوم کلیهی جزوات را راهی آنجا کردم و به همسرم گفتم:
درس خواندنام تمام شد. بریم بیرون.
همسرم هاج و واج نگاهی بمن کرد و پرسید:
بواقع آن همه جزوه را در این مدت کم خواندی؟
گفتم: بله!
دنبال جزوهها را گرفت. گفتم:
ریختمشان توی خرابهی بغل دستی. گور پدر وزارت کشور و شغل بخشداری. جمعه است. بزن بریم بیرون! امتحان بی امتحان! تازه معلوم هم نیست که اگر هم قبول شوم، کاری به من بدهند که مُهر ساواک بر پروندام سنگینی میکند.
امتحان بسلامتی برگزار شد. من نفر دوازدهم شدم. تعجب همه ازین بود که نفرات بالاتر از من به استثنای اصغر سجادی و منصور اسداللهزاده که درسخوان بودند و آقایی که دوستاناش دکتر میخواندناش، مابقی افرادی بودند که به قول معروف "آب را با عین" مینوشتند. برای من قبولی مطرح بود اما دوستان دنبال قضیه را گرفتند و معلوم شد که مدیر دروس که از وزارت کشوریان بود و با پدر یکی از هم کلاسیها، دوست و همکار، شرافت معلمیاش را مالیده بود و سوالات دروسی را که مدیریتاش را او داشت در اختیار آقازادهی همکار سابقاش گذاشته بود. شایعه درست هم بود چرا که آقازادهگان فقط در موادی که وزارت کشوریها، تدریس کرده بودند، نمرهی خوبی داشتند.
در این میان تاییدیهی ساواک مبنی بر صلاحیت همکلاسیها یکی پس از دیگری میرسید. سه نفری بودیم که صلاحیتمان با اشکال مواجه شدهبود. شبی حدود ساعت هشت تلفن خانه زنگ زد. آقایی از آنسوی خط میخواست بداند که خودم هستم و پس از اطمینان از هویتام، پرسید:
میدانی که از کجا تلفن میکنم؟
با این که مطمین بودم که تلفن از ساواک است، خودم به آن راه زدم و گفتم:
نه، که از کجا باید بدانم؟
طرف خودش را معرفی کرد و خواست تا فردا چهار بعدازظهر به آدرسی که داد «کوچهای در بهجت آباد» مراجعه کنم. فردا سر ساعت چهار بعد ازظهر در محل حاضر شدم. اسم طرف را به اطلاعات گفتم که نشناختاش. جلو در منتظر ماندم. ده دقیقهای که گذشت ماموری آمد و با لحن تندی خواست که از آن جا دور شوم. گفتم:
دیشب بمن تلفن شد. تلفن کننده تاکید کرد سر ساعت چهار باید اینجا حاضرباشم. من که اطلاعی از این محل نداشتهام. با مامور مربوطه مشغول جر و بحث بودم که مردی میانهسال از دور دستی برایام تکان داد. مامور مربوطه به عقب برگشت، طرف را دید و پرسید:
با ایشان کار دارید؟
گفتم:
ظاهرن باید ایشان با من کار داشته باشند. من تا بحال ایشان را ندیدهام.
مردک رسید و مرا با خود به داخل ساختمان برد. به او گفتم:
شما حتا در موقع احضار افراد هم اسم واقعی خودتان را به طرفی که احضاراش میکنید، نمیگوید؟
گفت:
با این مسایل کارت نباشد. سپس برگهای سفید جلویام گذاشت و گفت:
اگر میخواهی به استخدام دولت درآیی بنویس که هرگز علیه شاهنشاه آریامهر... اقدامی نخواهی کرد.
گفتم:
من هرگز در توطئهای علیه شاهنشاه آریامهر شرکت نکردهام. ما اعتراضی صنفی داشتیم و اعتراضمان هم به کمی حقوقمان بود و بس. ما حتی حرفی هم علیه شاهنشاه آریامهر از دهنمان در نیامده است.
طرف گفت:
اگر میخواهی از مدرکی که گرفتهای نانی بخوری، تعهدنامهای را که من انشاء میکنم، مینویسی، زیرش را امضاء میکنی تا اجازهی استخدامات صادر شود. و الا خدا حافظ!
آنچه او دیکته کرد، من نوشتم و ورقه را امضاء کردم. کار من درست شد.
ولی آن دوی دیگر علیرغم تعهدی که دادند، کارشان در آن سال درست نشد. بعدها شنیدم با استخدام یکی از آندو نفر که نامش از یادم رفتهاست و از فعالان کنفدراسیون دانشجویان خارج بود، موافقت شد ولی نفر سوم هرگز کار دولتی نگرفت.
سهشنبه پنجم ارديبهشت ۱۳۸۵
0 نظرات:
ارسال یک نظر