مردمسالاری
مردمسالاری چهارشنبه سی ام اردیبهشت 1383 ساعت 03:31
من فكر میكنم ما بجای یافتن هویت گمشدهمان و پیوند زدنش به نژادی خاص و یا قومی مخصوص، باید گم شدهمان را در فلسفهی انسانیت جستجو كنیم. ما انسانیم بدون توجه بهاصل و نسبمان یا نوع رنگ پوست و یا تیرهگی و روشنی موی سرمان.
افتخار ما در انسان بودن ماست. باور داشته باشیم كه انسانها همه با هم برابرند چرا که از نظر علم فزیولوژی، تفاوتی بین نژادهای گوناگون نیست. ما اول انسانیم، بعـد آریائینژاد یا عـرب و....
من باوری ندارم که وابســتگی به نـژادی خاص، مـوجب بـرتـری انسانی بر انسان دیگر میگردد و یا سبـب پســــتی او. مقولهی نژاد و قوم برتر، ساخته و پرداختهی افكار صاحبان قدرت است، برای تسلط بیشترخویش بر اریكهی قـدرت.
به خاورمیانهی عربی نگاه كنیم و برادركشی درجریان آنجا! مگر نه اینكه اقوام یهود و سـامی عموزادهِاند و از یك تبار؟ مگر نه اینكه هر دو قوم، خدای واحدی را سجده میكنند؟ اگراین طوراست كه تاریخ میگوید، پس این همه كشت و كشتار برای چیست؟
نمیخواهم وارد این مقوله شوم چه مسئله آنقدرشفاف است كه نیازمند آوردن ادّله و برهان نیست و آنان را كه ریگی دركفشان نباشد، شكی دراین واقعیت نخواهند داشت كه دعوا، دعوای قدرت است و نفت و غارت مردم منطقه.
من به فلسفهِی "هجوم فرهنگی" اصلن اعتقادی ندارم. شورویها هفتاد سال با اِعمال كثیفترین خشونتها و بكارگیری وحشیانهترین فشارهای فیزیكی و روانی، علیه پیروان مذاهب مختلف، كوشیدند رنگ مذهب را از سرزمین" شوراها" و اقمارشان پاك كنند. رهبران "انقلاب خلقی" شمشیرشان را از رو بسته بودند و پروای كسشان هم نبود. بیست میلیون انسان مخالف خویش ایده لوژی خود را بدون كمترین رحمی، كشتند. هزاران نفر را به تبعیدگاهای سیبری فرستادند، ولی نهایت چه شد؟ آیا اعمال آن همه فشار و شکنجه و ترور، سبب رهائی" خلق" از افکار به زعم آنان "امپریالیسیتی" شد؟
نه! نشد.
همین كه قدرت از دست كمونیستها بیرون رفت، در ِمساجد و كلیساها بروی مؤمنین باز شد. و عجیب این كه تعصب مذهبی ساكنان کشور شوراها، بیش از تعصب پیروان ادیانی ساکن سرزمینهای دول «امپریالیستی» است.
چرا ما باید همیشه آقای بالا سرداشته باشیم؟ و حتی برای امور شخصیهی خویش، مجبور به كسب اجازه از بزرگترانمان باشیم؟ كسب اجازه میگویم نه مصلحتجوئی.
من فكر نمیكنم مسئلهای خصوصی تر از امر ازدواج دو نفر انسان با هم، بتوانیم پیدا كنیم. فرزندی میخواهد ازدواج كند، یعنی شریكی دائمی برای تمام عمرش بیابد. پسر یا دختر، فرقی نمیكند. دراین مسئلهی صد درصد خصوصی، همهی افراد فامیل حق اِعمال نظر دارند، الا آن دو نفر اصلی كه میخواهند با هم سالیان سال، زیر یك سقف زندگی كنند.
چند سال پیش در ایران یكی از بستگانم را تصادفی توی خیابانی، ملاقات كردم. باید هشتاد سالش باشد. تا مرا دید زبان به شكایت گشود كه دخترم را به عقد ازدواج پسر فلانی درآوردم، به این اعتبار كه وكیل دادگستری است، قاضی بودهاست و مثلن حقوق خوانده است و فكر كردم كه " آدم " است. حال پسرك دخترم گذاشته است و رفته آمریکا. به پدرش میگویم:
من دخترم به اعتبار تو به عقد پسرت در آوردم و روانهِی آمریكایش كردم. من كه پسر تو را نمیشناختم. احمق بیشرف و...
دلم میخواست درجوابش میگفتم:
من آنم كه رستم بوَد، پهلوان. ولی سكوت كردم.
جامعهی ما در تمام تاریخ عمرش، به استثنای دو سه برههی كوتاه، دوران گذر از شیوهی حكومت استبدادی به مشروطه و دوران كوتاه شهریور ۱۳۲۰و سپس دوران ملی شدن صنعت نفت، هرگز طعم آزادی را حس نكردهاست. همیشه دستورها از بالا صادر شدهاست و در این اوامر ملوكانه نیز، هرگز نفع ملت درمیان نبودهاست. نتیجهی زندگی در یك چنین جامعهای این شده است كه هریك از ما، شاه كوچكی شویم درحیطـهی کوچک فرمانروائی خودمان.
پدرمیگوید:
آن روش غلط است، چـون مـن میگویم. فلان لباس را مپوش! چون من پولش را میدهم و از آن خوشم نمیآید.
معلم نیز و حتی همسایهی دیوار به دیوار و بزرگ محل، برای كردن پای خویش دركفش ما، حقی غیر قابل انكار برای خویش قائلاند.
تا بحال چند بار از بقال سر محلهتان شنیدهاید كه گفتهاست " فلانی را ببین! احمق خجالت نمیكشد و سوار آن ابوطیاره میشود! نمیدانم با این همه پول میخواهد چه كند"؟
كودكی دبستانی بودم و كمك پدرم در مغازهاش. مغرب بود و پدر مشغول به نماز. مشتریای سر رسید. به محض ورودش از من پرسید "چرا پدرت نمازش را در مسجد نمیخواند"؟
من جوابی نداشتم. اما پدركه ازگزاردن سهگانه فارغ شد، از او پرسید:
شما از مسجد میآئید؟
طرف گفت:
نه خیر!
پدرگفت:
میبینید! من هم مثل شما در انجام مستحبات كاهلم.
مثال فراوان است و استدلات یكسان." من میخواهم. من میگویم، من میفهمم. یا تو بچهای. تو جوانی! تو نمیفهمی! نهایت وقتی هم كه پیرشدی، بهت تهمت خنگی میزنند ".
ما بازی دموكراسی را نمیشناسیم، چون دموكراسی را لمس نكردهایم. دموكراسی طعمی دارد، دموكراسی بوئی دارد، درست مثل عشق است. مثل غربت است. تا عاشق نشوی معنی عشق را نمیفهمی و تا غریب نباشی درد غربت را احساس نمیكنی.
دموكرات كسی است كه تاب و تحمل شنیدن حرف طرف مقابلش را داشته باشد، بدون توجه به جاه و مقام و سن و دانشش. و از طرفش برای اثبات عقیدهاش، دلیل عقلی بخواهد و نظر خویش را نیز با آوردن ادلهی عقلی و شواهد عملی اثبات كند. به عقیدهی مخالف احترام بگزارد و طرف را بخاطر داشتن آن عقیده تحقیر نکند بلکه چوب انتقاد بر باور آن بکوبد، نه بر سر صاحب عقیده. و باور داشته باشد که همهی انسانها تغییر پذیرند و هیچ باوری در طول تاریخ ثابت و پا برجا نمانده است و نخواهد ماند.
0 نظرات:
ارسال یک نظر