مهاجران یا خود تبعیدیان
ایام نوروز است و از هرسوی جهان زنگی زده میشود و یا ایـمیلی ارسال میگردد. بیاد سخن نعمت آزرم، شاعر خارجهنشین، میافتم که در یكی از سخنرانیهایش میگفت:
اولین مهاجرت جمعی ایرانیان به خارج، پس از هجوم اعراب به ایران اتفاق افتاد که جمع کثیری از ایرانیان راهی هند شدند. دومینش نیز پس از انقلاب اسلامی اتفاق افتاد.
حدود سه میلیون ایرانی به مهاجرت رفتهاند. با دلیل یا بیدلیلش بمن ارتباطی ندارد. ولی میدانم بعضی از روی چشم و همچشمی، دل بدریا زده و راه مهاجرت در پیش گرفتهاند. اظهار پشیمانی کسانی را چرا به اینجا آمدهاند را هم شنیدهام و بازگشت به وطن کسانی را نیز دیدهام. تصور کسانی این بودهاست که خانه و كاشانهی خویش به آتش كشند تا كودكانشان به دانشگاه راه یابند.
اولین تلفن از شرق آمریكا است، از اوهایو. زوجی تحصیلكرده و با استعداد كه خوشبختانه موفق هم هستند. سالهاست همدیگر را ندیدهایم. زمانی كه برای خداحافظی به خانهی ما آمده بودند، او بار دار بود. رفت به عروسی خواهرش در فرانسه و سر از آمریكا در آورد و آنجا ماندگار شد. چند سالی كشید تا همسرش نیز به او پیوست. روزهائی بسی سخت كه من خود تجربهاش كردهام.
میپرسم پسرت چطوراست؟
میگوید:
وارد كالج شده است.
چند سال میشود؟.
پیدا كنید سالهای عمر از دست رفته را!
دومیناش نیز از سرزمین شیطان بزرگ است، نیوجرسی. او مُهر دانشنامهی پزشكیاش خشك نشده بود كه راهی ابلیس آباد شد.
میپرسد عموئی كی به دیدار من خواهید آمد؟
این شیطان رجیم دستگاهی ساخته است بنام "مغز ربا" و با آن جهنمیان جهان را به درون خویش جذب میكند تا از آموختههایشان كه با صرف سرمایهی "مستضعفان" حاصل آمده است، بهشتی برای اتباع كافر خویش بسازد.
سومی از آلمان است.
چهارمی از دانمارك.
و ای-میلهائی نیز از نقاط دیگر جهان رسیده است كه روایتشان فایدهای ندارد جز افزودن ملال خاطر دوستان.
اما آخری، كه كمی هم با تاخیر از ما خبری گرفته است، از كانادا ست. همسرم سراغش را گرفته بود كه یارِ غارند و قدیم است دوستیشان/ دوستیمان. او مهاجرت كرده است، یا چنین سودایی در سر دارد. پسر كوچكش پس از پایان دورهی دبیرستان به تاسی از برادر برزگ كه دو سالی است در آنجا رحل اقامت افكنده، مادر را برداشته و با ویزای توریستی راهی آنجا شده است، به این امید كه دری به تخته خورد و فرجی و او هم خارجهنشین شود. هشدارهای اخوی بزرگ هم نتوانسته او را قانع کند.
برادرش هنوز كار و بار درستی ندارد. درس میخواند، واحدهای تكمیلی گرفته است تا سوادش باندازهی سواد کاناداییهای هم رشتهاش شود. چرا که با به اینجا آمدن، همهی آموختههایمان ارزش خود را از دست دادهاند. به اینجا كه آمدیم "روز از نو، روزی از نو".
او كمی درس میخواند و بیشتر كار میكند، تا شرمندهی شكم بیهنر پیچپیچ خود نباشد و بینیاز از دراز كردن دست كمك به جانب پدر. اوائل كه در یك پیتزایی دست به كارشده بود، با كمال تعجب برایم نوشت:
عمو! هیچ وقت حدس میزدی كه پس از آن همه تحصیل، روزی در پیتزائی خمیر پیتزا پهن كنم؟
برابش نوشتم:
بله! بچههای ما هم مدتی در ماكس«مك دونالدز سوئدی» همین كار را كردند و هیچ اشكالی هم ندارد.
دوستم پس از حالواحوال و رد و بدل كردن تبریكات نوروزی، از هموطنان مقیم آنجا مینالد كه ایرانی بودنشان فقط اسمی است و همه چیز را فراموش كردهاند.
بیاد گفتهی دخترم شیوا میافتم، در روز اول باز دیدش از ایران، پس از هفده سال كه با تعجب آمیخته با شادمانی گفت:
بابا! ایرانیهای ایران، از ایرانیهای سوئد بهترند.
گفتم:
اینانی كه تو در اینجا میبینی، از گوشت و خون تواند، و آنها كه در آنجایند غریبهاند و نقطهی مشترك ما و آنان زبان و فرهنگ ما است، كه متاسفانه آن هم در در آن دیار کاربردی ندارد.
دوستم كه درد دلش با همسرم به آخر رسیده است، سراغ مرا میگیرد. گوشی را برمیدارم.
میگوید:
مقالهام را خوانده است.
با شك میپرسم كدام مقاله را و در كجا؟
میگوید:
كمك به بم نمیرسد.
و اسم و رسمم را بیان میكند. صدای پسرش از پشت صحنه به گوش میرسد كه میگوید:
در یكی از روزنامههای محلی اینجا چاپش كردهاند.
دوستم به اعتراض میگوید:
مهاجرین ایرانی با اشاعهی این نوع اخبار فقط باعث بیآبروئی ایرانیان میشوند.
او معتقد است كه گفتن این نوع مسائل به غریبهها نتیجهای جز بیارزش شدن ایران و ایرانی ندارد.
در جوابش میگویم:
آنچه تو خواندهای، ترجمهایست از یك سری گزارشها، كه خبرنگاری سوئدی در روزنامهی صبح استكهلم به نام « اخبار روز » منتشر كرده است و ساخته و پرداختهی ذهن من نیست. او در ایران بوده است، دیده و شنیدههایش در روزنامهاش انتشار دادهاست و این مسئله ارتباطی هم به من یا دیگر ایرانیان مقیم خارج ندارد. و تازه من فقط یكی از رپورتاژهای او را ترجمه كرده ام و نه همهی آنها را.
حرفش را عوض میكند و میگوید:
نه، منظورم تو نیستی.
باری! دوست من جای علت و معلول را عوضی گرفته است. او خرابكاریهای حاكمان پیش و پس انقلاب را نادیده میگیرد. او نمیداند که همه میدانند چه اتفاقاتی در ایران اسلامی رخ میدهد و از اینرو ما ایرانیان این چنین بیآبرو شدهایم.
او همچنین مرگ تنها بررادش را در انفجار اتوبوس خط واحد میدان فردوسی تهران، فراموش کرده است. او کاری به قتل رهبران كُرد، دكتر بختیار، فریدون فرخزاد، كه آزارش حتی به مورچه هم نرسیده بود، ندارد. از ترور غلام كشاورز در آغوش مادر بیچارهاش كه پس از سالها دوری به قبرس به دیدار پسرش آمده بود ندارد كه همینکه دستانش برای در آغوش کشیدن فرزندش گشود، گلولهی ناجوانمردی جان غلامش را گرفت. او با داستان مرگهای زنجیرهای بیگانه است.
یكی از بستگانم كه هم در زمان حكومت شاه هم در زمان جانشینان او، برای معالجهی چشمانش به آلمان رفته بود. تعریف میكرد:
در سفر اول برای معاینات اولیه و آزمایش به بیمارستان مراجعه كردم. مقامات بیمارستان گفتند که نتیجه آزمایشات دو هفتهای طول خواهد كشید. لذا فكر كردم بهتر ایست به جای توقف در آلمان، برای دیدار دخترم راهی فرانسه شوم. قصدم را با دكتر معالجم در میان گذاشتم و خواستم تسویه حساب كنم.
دكتر گفت:
چه عجله ای داری! پس از انجام عمل جراحی و ترخیص از بیمارستان، تسویه حساب خواهیم كرد.
اما اینبار كه به همان بیمارستان و همان دکتر مراجعه كرده بودم، قبل از ملاقات دکتر مجبور به پرداخت كل هزینههای احتمالی بیمارستانی شدم.
علتش را جویا شدم، مسئول مربوطه گفت:
آن زمان دولت شما اعتبار داشت. متاسفم!
پ ن
این خاطره را در زنده رود به این تاریخ، چهارشنبه دوازدهم فروردین ۱۳۸۳ نوشته بودم.
میهمانی دارم و دردهای غریب غربت را برایش واگو میکنم. این نوشته به جهاتی به او مربوط میشود
2 نظرات:
این شیطان رجیم دستگاهی ساخته است بنام " مغز ربا " و با آن جهنمیان جهان را به درون خویش جذب میكند تا از آموختههایشان كه با صرف سرمایهی مستضعفان حاصل آمده، بهشتی برای اتباع كافر خویش بسازد.
از این جمله بسیار لذت بردم!
ممنون
عباس گرامی متاسفانه گردانندهگان جاا دلشان به سربازان گمنام امامزمان خوش است که بنام امام جیبهای خود را از پول نفت پر میکنند، یکی دلیل ثروتمند شدنش را "برکت اسلامی" بیان میکند و دیگری مال گردآورده را بنام امامزمان ثبت میکند. حال اینان از کجا وکالت امام را کسب کردهاند بماند.
ارسال یک نظر