خاطرهای تلخ از آن روز تلخ ۲۸ مرداد ۱۳۳۲
بعد ازظهر ۲۸ مرداد ماه ۱۳۳۲، حدود ساعت پنج بعد از
ظهر. هوا رو به خنکی میرفت. لنگهی در دکان پدر را از جا در آورده و مشغول تکیه
دادنش به دیوار بودم که پسرکی از کوچهی مقابل پیدایاش شد و با صدایی بلند مرا خطاب
داد و گفت:
تمامِ مردم دوکاناشانه یَسدَن،
پَچّا تو دوکانته وا مُکنی؟ نیمیدانی تهران کودتا شده؟ میگن دکتر فاطمی کشدن.
این بگفت و مرا گیج و ویج کرد و با سرعت به سوی میدان بزرگ شهر دوید.
دکان پدر را میبستم که سید ناصر «یکهبزن قدیمی وَرمِزیار» سر رسید و با لحن همیشهگی توام با نیشخندش پرسید:
پسر آشیخآم دوکانشه میونده؟
با گفتن بلهای خودم را از شرش خلاص کردم، درهای دکان را از داخل بستم و بدون اینکه به بزرگترها چیزی بگویم راهی میدان شدم.
ابتدای میدان، برابر آجیلفروشی مشتاق، سید ناصر را بالای درخت زبانگجشکی دیدم که شاخهی کلفتی میبرید. گویا خودش را برای مقابله مجهز میکرد. مبارزه با کیاش را نفهمیدم..
میدان پر از جمعیت بود. خودم را به جلوی دفتر جبههی ملی رساندم. پوینده، ستاری و وزیری از فعالان محلی جبههی ملی، مثل همیشه در بالکن دفتر جبهه در رفت و آمد بودند. امیر ابراهیمی، نمایندهی اعزامی جبههی ملی، سخنرانی میکرد. نمایندهگان اصناف، یکی پس از دیگری، پشت میکروفون قرار گرفته و اعلامیهی صنف خویش را مبنی بر حمایت از حکومت قانونی دکترمحمد مصدق، میخواندند.
ناگهان از آنسوی میدان صدائی برخاست. عربدههای مرگ بر مصدق، زنده باد شاه، فضای میدان را پر کرد. تیری شلیک شد.
علی وکیل، چاقوکش معروف شهر،سوار بر جیپی که افشار یکی از بزرگ مالکان شهر، آنرت میراند، وارد میدان شد.
دستهی چاقوکشان دنبال جیپ روان بودند. علی وکیل، هفتتیر به دست و زندهباد شاه گویان، میدان را دور زد به وارد خیابان بوعلی شد.
زمزمهها بلند شد:
شاه دوستان مقابل منزل آیتالله بنیصدر، اجتماع کردهاند.
جمعیت راهی خانهی آیتالله بنیصدر شد. فشار جمعیت مرا هم با خود برد. سر بازارچهی یخچال مردم با هوچیان درگیر شدند. پلیس از مقابل فرا رسید و بما حمله کرد. برابر خانهی بنیصدر، پلیس اسبسوار، از کوچهی حمام عبدل به مردم حمله کرد. صدای شلیک تیر از همهجا به گوش میرسید. پلیس اسبسواری کلنگدکِ تفنگ برنوی خود را کشید و جوانی را نشانه گرفت. بیاختیار سنگی برداشتم و روانهی سینهی او کردم. آجان از روی اسب به زمین افتاد. مرد جوانی بغلم کرد و به داخل کوچهای برد. صدای شلیک تیر و فریادهای مردم از دور بگوش میرسید. تا جمعیت متفرق نشد جوان و همراهاناش اجازهی رفتن بمن ندادند. کوچه که خلوت شد، مرد جوان و دوستاناش مرا به سرعت از مخفیگاهمان به خیابان بوعلی برده و تا نزدیکی خانه همراهیام کردند. ایستادند تا وارد خانه شدم.
بمحض حضورم در خانه، پدر ناسزاگویان برای تنبیه باستقبالم آمد و بمن حمله کرد. از دستش گریختم. پدر اولین سنگ دم دستش را به قصد پرتات بسوی من برداشت اما لاالهالاللهی گفت و لعنتی بر شیطان فرستاد و سنگ بدرون باغچه پرتاب کرد.
با رفتن پدر، راهی پشتبام شدم. رادیوی همسایه «خانم بهمرام» اعلامیهی سپهبد زاهدی را میخواند. فریاد زندهباد شاهِ جوانی، فضای خالی خیابان را پر کرد. با فریاد زنده باد مصدق قهرمان، پاسخش دادم.
خواهرها و عموزادهها به پشتبام آمدند. عموقزی بلقیس گفت:
حاج عموئه ازی بیشتر اذیت نکن! خدا خوشش نیمیا. حاج عمو تونه خیلی دوس داره. دیدی سنگه ره چه جوری وا عصبانیت لُر داد میان باغچه و رفد؟ بیا بریم پاین! شهر حکومت نظامیه! رفتم پائین. شهر تاریک و خاموش بود. صدای رادیوی همسایهها از دور به گوش میرسید. دولت حکومت نظامی، اجتماع سه نفر بیشتر را ممنوع کرده بود.
دل گرفته و غمگین توی ایوان نشستم. انگار روی شهر، خاکستر غم روی آن پاشیده شده بود.
رادیوی همسایهها مارش نظامی پخش میکرد،
صبح که بیدار شدم گفتند امیرابراهیمی و بسیاری دیگر را شبانه دستگیر کردهاند. حوالی ظهر دیدم که پوینده را با درشکه به زندان میبردند...
این بگفت و مرا گیج و ویج کرد و با سرعت به سوی میدان بزرگ شهر دوید.
دکان پدر را میبستم که سید ناصر «یکهبزن قدیمی وَرمِزیار» سر رسید و با لحن همیشهگی توام با نیشخندش پرسید:
پسر آشیخآم دوکانشه میونده؟
با گفتن بلهای خودم را از شرش خلاص کردم، درهای دکان را از داخل بستم و بدون اینکه به بزرگترها چیزی بگویم راهی میدان شدم.
ابتدای میدان، برابر آجیلفروشی مشتاق، سید ناصر را بالای درخت زبانگجشکی دیدم که شاخهی کلفتی میبرید. گویا خودش را برای مقابله مجهز میکرد. مبارزه با کیاش را نفهمیدم..
میدان پر از جمعیت بود. خودم را به جلوی دفتر جبههی ملی رساندم. پوینده، ستاری و وزیری از فعالان محلی جبههی ملی، مثل همیشه در بالکن دفتر جبهه در رفت و آمد بودند. امیر ابراهیمی، نمایندهی اعزامی جبههی ملی، سخنرانی میکرد. نمایندهگان اصناف، یکی پس از دیگری، پشت میکروفون قرار گرفته و اعلامیهی صنف خویش را مبنی بر حمایت از حکومت قانونی دکترمحمد مصدق، میخواندند.
ناگهان از آنسوی میدان صدائی برخاست. عربدههای مرگ بر مصدق، زنده باد شاه، فضای میدان را پر کرد. تیری شلیک شد.
علی وکیل، چاقوکش معروف شهر،سوار بر جیپی که افشار یکی از بزرگ مالکان شهر، آنرت میراند، وارد میدان شد.
دستهی چاقوکشان دنبال جیپ روان بودند. علی وکیل، هفتتیر به دست و زندهباد شاه گویان، میدان را دور زد به وارد خیابان بوعلی شد.
زمزمهها بلند شد:
شاه دوستان مقابل منزل آیتالله بنیصدر، اجتماع کردهاند.
جمعیت راهی خانهی آیتالله بنیصدر شد. فشار جمعیت مرا هم با خود برد. سر بازارچهی یخچال مردم با هوچیان درگیر شدند. پلیس از مقابل فرا رسید و بما حمله کرد. برابر خانهی بنیصدر، پلیس اسبسوار، از کوچهی حمام عبدل به مردم حمله کرد. صدای شلیک تیر از همهجا به گوش میرسید. پلیس اسبسواری کلنگدکِ تفنگ برنوی خود را کشید و جوانی را نشانه گرفت. بیاختیار سنگی برداشتم و روانهی سینهی او کردم. آجان از روی اسب به زمین افتاد. مرد جوانی بغلم کرد و به داخل کوچهای برد. صدای شلیک تیر و فریادهای مردم از دور بگوش میرسید. تا جمعیت متفرق نشد جوان و همراهاناش اجازهی رفتن بمن ندادند. کوچه که خلوت شد، مرد جوان و دوستاناش مرا به سرعت از مخفیگاهمان به خیابان بوعلی برده و تا نزدیکی خانه همراهیام کردند. ایستادند تا وارد خانه شدم.
بمحض حضورم در خانه، پدر ناسزاگویان برای تنبیه باستقبالم آمد و بمن حمله کرد. از دستش گریختم. پدر اولین سنگ دم دستش را به قصد پرتات بسوی من برداشت اما لاالهالاللهی گفت و لعنتی بر شیطان فرستاد و سنگ بدرون باغچه پرتاب کرد.
با رفتن پدر، راهی پشتبام شدم. رادیوی همسایه «خانم بهمرام» اعلامیهی سپهبد زاهدی را میخواند. فریاد زندهباد شاهِ جوانی، فضای خالی خیابان را پر کرد. با فریاد زنده باد مصدق قهرمان، پاسخش دادم.
خواهرها و عموزادهها به پشتبام آمدند. عموقزی بلقیس گفت:
حاج عموئه ازی بیشتر اذیت نکن! خدا خوشش نیمیا. حاج عمو تونه خیلی دوس داره. دیدی سنگه ره چه جوری وا عصبانیت لُر داد میان باغچه و رفد؟ بیا بریم پاین! شهر حکومت نظامیه! رفتم پائین. شهر تاریک و خاموش بود. صدای رادیوی همسایهها از دور به گوش میرسید. دولت حکومت نظامی، اجتماع سه نفر بیشتر را ممنوع کرده بود.
دل گرفته و غمگین توی ایوان نشستم. انگار روی شهر، خاکستر غم روی آن پاشیده شده بود.
رادیوی همسایهها مارش نظامی پخش میکرد،
صبح که بیدار شدم گفتند امیرابراهیمی و بسیاری دیگر را شبانه دستگیر کردهاند. حوالی ظهر دیدم که پوینده را با درشکه به زندان میبردند...
5 نظرات:
سلام
وچه شباهتی بین وقایع همدان با دیگر شهرها ! امیر توکل امیر ابراهیمی خدایش بیامرزد با یکدیگر دوست بودیم و در آخرین بازداشت همبند در زندان اوین !
هرمز ممیزی
بسیار عالی بود. گاهی حس می کنم خاطراتی از آن زمان ها دارم.
نمی دانم چه چیز در من است که آنقدر آن زمان و حال و هوایش به من می چسبد. انگار نصفه نیمه ولش کرده ام و حسرتش را خورده ام. لطفا بگذار این کامنت خصوصی بماند استاد. ممنونم.
اين هم شد متاسفانه يکي از تعداد زياد اگر ها و ايکاش هاي تاريخ...اگر آن موقع کودتا نشده بود الان شاهد پرواز کلاغ ها نبوديم!
فید وبلاگ شما در فید ریدر سایت روزنامه نگار آزاد قرار گرفت . امیدوارم که ار این پس جمع جدیدی از خوانندگان روزنامه نگار آزاد با نوشته های شما آشنا شوند
چقدر از این حوادث تکرار شده در تاریخ ایران وهنوز اندر خم کوچه ایم لذت بردم مثل همیشه زیبا بود
ارسال یک نظر