خانم نی
دوـ سه روزی بیشتر نمیگذشت از آمدنمان به شهر یوله و سکونتمان در آپارتمانی اجارهئی. نامهئی از شرکت برق منطقه گرفتم به زبان سوئدی که چیز زیادی از آن نمیفهمیدم. با کلی تلاش و مراجع به دینکشنری برای یافتن معنی هر لغتی، فهمیدم که باید آخرین رقم شمارهی کنتور برق را در فرمی که برایأم فرستاده بود، نویشته و نامه را به شرکت برگردانم.
در داخل آپارتمان ۸۰ متر مربعیمان خبری از کنتور برق نبود. داخل راهروی ساختمان گشتم، بینتیجه.
خانمی که رنگ رخسارهأش فریاد میزد؛ من ایرانیأم؛ وارد راهرو شد. بفارسی از او پرسیدم:
به بخشید شما ایرانی هستید؟
خانم در جوابم به سوئدی گفت:
"ِنهی" یعنی نه.
دختر هشتسالهام که دنبال من بود، با صدای بلندی پرسید:
بابا اگر این خانم ایرانی نیست، از کجا فهمید شما چه گفتید؟
روبروی آرپاتمان ما مهد کودکی بود. خانم زنگ در را بصدا در آورد. معلم مهد کودک با دیدن او صدا زد:
فرهاد مامان آمده .
فرهاد کوچولو، پرید توی بغل ماماناش و بفارسی مشغول به خوشزبانی شد. مادر در ساختمان مهد کودک را بست.
خانم معلم سوئدی که متوجه نیاز من به کمک شده بود، بیرون آمد و به انگلیسی پرسید که کاری از دست او ساخته هست؟
نامه را نشانأش دادم و گفتم که کنتور را پیدا نمیکنم.
خانم معلم گفت:
نامه را پاره کن که کارمند شرکت نمیداند که کنتورهای برق، مدتهاست مرکزی شدهاست و مستآجرین را به آنها دسترسی نیست. آنان حسب عادت این فرم برای تمام مستاجرین جدید میفرستند و اضافه کرد:
هر وقت کاری، سوالی داشتی، بدون خجالت در بزن.
خانم هموطن بچهأش را گرفت و رفت.
دو شب بعد از این ماجرا، انجمن ایرانیها شهرمان جشنی برپا کرده بود بنام " شب ایران". من و بچهها هم رفتیم. خانم کذائی نیز با خانوادهاش پشت سر ما بود. به نظر میرسید که تمایلی به مواجهه شدن با ما ندارد.
بچهها همه با هم گفتند:
بابا! این همان خانمی است که گفت ایرانی نیست.
بچهها مدتها او را خانم "نِی" مینامیدند.
0 نظرات:
ارسال یک نظر