دوران کودکی
پدر، تاریخ تولد ما و نوههای برادرش را که در یک خانه زندهگی میکردیم، در آخر صفحهی قرآنیکه هر روز، دست کم سورهای از آن را میخواند، ثبت کرده بود تا بموقع وظیفهی امر به معروف و نهی از منکر خود را نسبت به ما مراعی دارد.
برابر آن نوشتهها، من در ۱۰ فروردین ۱۳۱۸هجری خورشیدی، برابر با ۳۱ مارس ۱۳۳۹ میلادی، در شهر همدان، کوی حاج احمد، پا بدنیا گذاردهام. سه ماه بعد، یعنی دهم خرداد، پدر، تولدم در ادارهی سجل احوال آنروزی به ثبت میرساند. در آن روزگاران، وضع حمل مادران، در خانه و توسط ماماهای محلی و باحتمال قوی بیسواد، انجام میشد و از همینرو کسی گواهی تولد صادر نمیکرد. از همین رو پدر بهنگام مراجعه به ادارهی ثبت احوال، هیچگونه گواهی پزشکی در دست نداشت است. از همین رو طبق قانون گواهی دو شاهد مبنی بر صحت ادعای تولد من کافی مقصود بود، دیگر لزومی در ثبت دقیق روز و ماه تاریخ زاده شدن من نمیبیند و همان روز، سرآغاز زندهگی من ثبت میشود.. شاید هم چنین اندیشیده باشد "که چه فرقی میکند که ارباب جور و زور، از تاریخ واقعی تولد پسر من آگاه باشند. من خودم میدانم که او در چه روز و ساعتی پا به عرصهی گیتی نهاده و مراقب خواهم بود تا بهنگام بلوغ، او وظیفهی شرعیاش را رسمن آغاز کند.
شش ماه بعد، در ۹ شهریور شهریور ۱۳۱۸ برابر با ۱ سپتامبر ۱۹۳۹ میلادی، جنگ جهانی دوم آغاز میگردد و با وجود اعلام بیطرفی ایران ارتش متفقین به بهانهی حضور جاسوسان آلمانی در ایران، سرزمین مرا در ۲۰ شهریور همان سال اشغال میکنند.
آنچه از جنگ بیادم مانده است، عبور دائم کامیونهای پر از سربازان هندی، آمریکایی، استرالیائی است از خیابان عباسآباد از مقابل خانهمان و اسفالت کردن آن خیابان توسط نیروهای اشغالگر که البته من از اشغالگری آنان بیخبر بودم.
تماشای کارکردن بلدوزی «ماشین کلنگی» که کف خیابان را برای زیرسازی، شخم میزد و آماده میکرد، یکی از تفریحات ما بود. با بلند شدن صدای ترقتروق "ماشین کلنگی" بهجت، دختر عمواقلی، سکینه، خواهرم را که هفت سالی از من بزرگتر است، خبر میکرد. آن دو، دست من و مهری، دختر دیگر عمواقلی را که از من کوچکتر است، میگرفتند و دزدکی و بدور از چشم پدر، بسوی دری که به خیابان عباس آباد باز میشد، هجوم میبردیم و از لای در نیمه باز، محو تماشای کار «ماشین کلنگی» میشدیم. تماشای گذر کاروان خودروهای جنگی پر از سربازان هم جالب بود. اما ما میدانستیم که اینکار باید دزدکی و بدور از چشم پدر انجام شود. سکینه و بهجت که هم بزرگتر بودند و هم دختر، میدانستند که اگر گیر بیفتیم، سرپیچی از فرمودههای پدر، بیتنبیه نخواهد بود. به همین دلیل نیز فقط زمانی ما به تماشای کاروانهای سربازان متحدین میرفتیم که او در خانه یا مغازهاش نبود. اما یکروز پدر سر بزنگاه مچ آن دو دختر بیچاره گرفت. نصیب هرکدام سیلی و اردنگی جانانه شد اما من و مهری به دلیل کمی سن معاف شدیم.
من معنی جنگ را نمیفهمیدم و علت حضور آن آدمها، با شکل و قیافه و لباس دیگرگونه را در دور و بر خودمان درک نمیکردم. اما دیدن سیکهای هندی با آن ریشهای انبوه و عمامههای عجیب و غریبی که بر سر داشتند، برایم جالب مینمود و از تماشای آنها لذت میبردم.
دویدن پسر بچههای بزرگتر به دنبال کامیونهای حامل سربازان و درخواست ملتمسانهی آنها با بیان جملاتی چون (أنأ لی مستر!) و سپس قاپیدن بستهی بیسکویت پرتاب شده از توی هوا، موجب حسادت من به آنها میشد که چرا من مانند آنها اجازهی دنبال کردن کامیونهای سربازان را ندارم تا شاید جعبهی بیسکویتی هم نصیب من شود تا محتویاتش را با خواهران و عموزادههایم تقسیم کنم.
مدتی بعد، روی دو سکویی کنارهی در پشتی خانهی پدری که به کوچهی سید عبدالمجید باز میشد، به دو سه نفر از بچههای ته کوچه۱ برخوردم. یکی از آنها مشغول بازکردن بستهای از همان بیسکوئیتهای کذائی بود. چند دانهای از آنها را خودش خورد، چند تائی به
دوستانش بخشید. به من هم تعارفی کرد که از ترس کتک، علیرغم میل باطنیام به او جواب رد دادم. مابقی را بیاعتنا روی سکوئی که نسشته بود انداخت و با دوستانش از آنجا دور شد. آنها که دور شدند من با شادی یک دانه از بیسکویتها را برداشتم و آن را توی دهنام گذاشتم. بیسکوییت مزهی خاک ارّه میداد. و علت بیاعتنائی ممدلی بیمار و دوستاناش را به بیسکوئیتها درک کردم.
حادثهای دیگری که هیچگاه فراموشام نخواهد شد، روزی است که با مادر راهی بازار شده بودم. سه یا چهار سالم بود. توی میدان (امروزه امام خمینی) یکی از سربازهای هندی، پیش آمد، نوازشم کرد و بغلام کرد. وارد یکی از مغازههای دور میدان شد و کلاه پوستی قشنگی برایم خرید و آن را بر سرم گذاشت مادر که از نبودن من دچار ترس شده بود، شیونکنان بهدنبالم میگشتو زمانی که مرا در بغل سرباز هندی دید، داد و فریادش بلند شد که «ای وای! پسرم را آن هندی دزدیده است!»
مردم جمع شدند. سرباز بیچاره نمیدانم به چه زبانی بهمادرم فهماند که قصد دزدیدن مرا ندارد بلکه دیدار من او را بیاد پسرش انداخته است که مدتهاست از او دور است و دلاش هوای او کردهاست.
کلاهی که آن سرباز سیک برای من خرید سالها در مجری مادرم چون جان عزیزی از آن نگهداری میکردم. و هر وقت آن را بر سرم مینهادم، مادر میگفت:
بیچاره سرباز هندی! چه مرد خوبی بود! نمیدانم توی جنگ از بین رفت یا برگشت و پسرش را دید. شاید هم پسر بیچارهاش یتیم شد. خدا میداند.
با اینکه شصت سالی از آن واقعه گذشتهاست اما هنوز قیافهی مهربان سربازان هندیای که دورهام کرده بودند، در یادم زنده است.
از آثار جنگ، شیشهی شکسته باقیماندهی اتاق پذیرائیمان بود که ناشی از اصابت بمبی بود که پدر آن را نارنجک مینامید، به یکی از خانههای ته کوچه که جواد را یکدست کردهبود و چند نفری را بیخانهمان. سالهای سال مادر هر زمستان، آن را با تکه مقوائی میپوشاند تا اینکه پدر روزی از دوست حلبیسازش خواست تا تکهای حلبی به اندازهی جاشیشهای برای او تهیه کند. بعد نردهبان خودساختهاش را آورد و از آن بالا رفت و جای شیشهی شکسته شده را با آن ورقهی حلبی پر کرد. آن حلبی تا فروش خانه پس از مرگ پدر (سال ۱۳۵۷ هجری خورشیدی) باقی بود.
۱. کوچهمان بنبست بود و بیشتر کسانی که در آن بخش منزل داشتند، مردمانی فقیر بودند و ما آنها را ته کوچهایها مینامیدیم.
0 نظرات:
ارسال یک نظر