۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۷, پنجشنبه

آقای رنگچی "عامو"

خسته از کارو بی‌حوصله ازگردش روزگار،اول صف در انتظار اتوبوس لعنتی بودم که طبق معمول دیر کرده بود. گرسنه‌هم بودم.
دو مرد میان‌سال، درآن‌سوی خیابان، دست در دست، گرم گپ‌وگفتی دوستانه بودند. یکی از آن‌دو مرا زیر نظرداشت و با ایماء و اشاره چیزهائی می‌گفت که من متوجه منظورش نمی‌شدم. حوصله‌ام رفت و چشم از او برگرفتم. بار دوم که نگاه‌هایمان متلاقی شد، شناختم‌ش
:
عامو رنگچی بود. دبیر ریاضی‌مان دردانش‌سرا که از قول حسین، برادرزاده‌اش، "عامو"یش می‌نامیدیم.
سالیانی از آخرین دیدار ما می‌گذشت. چه قدر پیر شده بود. هوس گپ زدن با او در دلم گٌر گرفت. ‌قصد رفتن آن سوی خیابان کردم. اما اتوبوس رسید و حائلی شد میان من و او. داشتم داخل اتوبوس می‌شدم که یکی آرام دستی روی شانه‌ام و زد وگفت
:
به بخشید آقا! من آدم بی‌پرنسیبی نیستم که نوبت دیگرونه نادیده بگیرم. این آقا شاهده‌ن که من پیشتر از شما اینجا واساده بودم
.

نگاه‌اش کردم. خودش بود، آقای رنگچی با همان لهجه‌ی گلیکی‌اش. جایم را به او دادم. ادامه ‌داد:
دوستی که مدتها ازش بی‌خبر بودم اون ور خیابان می‌رفت. از فرصت استفاده کردم و بدیدن‌اش رفتم.

سلامش کردم وگفتم:

آقای رنگجی شما نه تنها بی‌پرنسیب نیستید که بسیار محترمید و برمن حق استادی دارید.
لحن صدایش تغییر کرد و دوستانه پرسید:
دانشجوم بودی؟

گفتم‌:
دانش‌آموز، نه دانشجو
.
توی فکر رفت
.
سوار اتوبوس شدیم. مقصد هر دومان یوسف آباد بود. جائی پیدا کردیم و در کنار هم ایستادیم. صحبتش را ادامه داد
:
گفتی دانش آموزم بودی، در کجا؟
گفتم
:
همدان، دانشسرا. حسین برادرزاده‌تان هم با ما همکلاسی بود
.
بیادم آورد و پرسید:
 همون شلوغه‌ی ماجراجو؟ موها را هم که سفید کردی!
رویش نشد که به پرسد
:
عاقل هم شده‌ئی؟
خندیدم و گفتم
:
گذر زمان پرامه ریخت. تهیه نان و آب چهار فرزند، دمار از روزگارم کشید. جنگ دربه‌درم کرد و
 ...
سراغ حسین را گرفتم. خبر زیادی ازاو نداشت. می‌دانستم میانه‌شان شکرآب شده بود ازهمان زمان‌های دور که هر سه در همدان بودیم.
او ادامه داد
:
شاید بدانی که من دکترای ریاضی گرفتم. الانه استاد دانشگاه تهرانم. تو چی کردی؟ ادامه دادی یا نه؟
خلاصه ای از داستان زندگیم را برایش گفتم. به مقصد رسیدم و ازهم جدا شدیم
.
چندی بعد آگهی مراسم ترحیم‌ او را در کیهان دیدم
.

2 نظرات:

ناشناس در

سلام
آقا من از این بخش از نوشته ی شما درس گرفتم:

کم ‌استعدادی نه جرم و نه عیب. انسان کودن در کودن بودن‌اش، نه سهمی دارد و نه سهوی. برای چنین انسان‌های روش‌های تدریس ویژه‌ئی هست. جامعه موظف به جبران این کمبود است. اما مربیان ما از این واقعیت آگاه نبودند و هنوز هم بیشترشان نیستند. بجای بهره جوئی از روش‌ها صحیح آموزشی، متاسفانه آنان تحقیر و تنبیه می‌کنند.

خیلی مهم است. متاسفم که برخی مربیان و معلمان اینرا نمیدانند یا به آن توجه نمیکنند. متاسفانه برخی معلمان یا اساتید به شاگردان کندذهن توهین میکنند!
کمترین کاری که از من برمیاد، دادن لینک به این پست در روزانه های وبلاگم است.

عمو اروند در

ممنون عباس آقا!
یادداشت شما سبب شد تا سری به این نوشته بزنم و اشتباهات نوشتاری آن را ویرایش کنم. خواستم تا عکسی هم از دوستم حسین بگذارم که طبق معمول بلاگ‌اسپات امکانش فراهم نمود. بماند تا بلاگ‌اسپات با من به سر مهر درآید.

ارسال یک نظر