دوستان خواستهاند از معلمانم بنویسم و از خاطرات خوش و تآثیر آنان در پیشرفتهایم. متاسفم که من نه یادخوشی از دوران تحصیلیام دارم و نه از معلمانم، بویژه در دورهی تحصیلات ابتدائی.
1.
1.
مهرماه بود. قرار بود
دبستان را آغاز کنم. پدر، مدادی و یک
دفتر شجاعی ۱۶ برگی در دست، از پلهها پائین آمد. دستم را گرفت. با نگرانی دامن
مادر را رها کردم. از خانه خارج شدیم.
پدر با تاسیسات دولتی میانهای نداشت. با مشورتهائی به این نتیجه رسیده بود که دبستان دانش برای من، مناسبترین
است چون هم نردیک خانهمان بود و هم مدیرش از خویشان پدر. بعد از گذشت چند کوچهی پر پیچوخم وارد
دبستان شدیم، بچهها سرکلاس بودند. مدیر مدرسه پدر را با گرمی پذیرفت و مرا به
کلاسی که مقابل دفترکارش بود، برد. معلم، آقای علوی، پوششی چون پدر داشت با
پالتوئی بلند، پیراهنی سفید، شبکلاهی نخی بر سر و ته ریشی.
او با تکه گچی در دست، مشغول نوشتن خطوطی روی تحتهسیاه بود. با ورود ما به
کلاس، با آواز «برپا»ی یکی از بچهها که بعدن فهمیدم مبصرش مینامند، همهگی بهپا
خاستند. معلم از همان دور سلامعلیکی با پدر کرد. نیمکتی را که سه نفری روی آن نشسته بودند، نشانم داد. با ترس و لرز وارد جمع ناآشنایان شدم.
صدائی گفت:
ممد بیا اینجا!
و تکانی بخود داد و جائی برایم آماده کرد. محمود قلمکار بود،
از همبازیهایم. قوت قلبی یافتم. زنگ تفریح زده شد.
با محمود از پلهها پائین رفتیم. جلوی زیرزمین «سیزان» زیر کلاس ما، سرایدار
مدرسه، مقادیری خوراکی برای فروش عرضه کرده بود. چند تائی از خزیهای «لاتها»
محل، داخل زیر زمین مشغول شرط بندی بودند. محسن «دامُسینDaa Mosein » سرایدار مدرسه، زیر چشمی مواظب اوضاع بود. محمود دستم
را کشید و به آن سوی حیاط مدرسه برد. در کیفش را باز کرد. نان قندیاش را با
من تقسم و گفت:
آقا قدغن کرده که نه اَ دامسین چیزی بخرم و نه نزیک دوکانش بشم.
زنگ ناهار زده شد، دو نفری شاد و خندان راهی خانه شدیم. توی خانه خواهر بزرگم دفترم از دستم گرفت
و پرسید:
پَ مدادت کو؟
دستم را باز کردم و گفتم:
نیس!
همه بمن خندیدند.
مداد را در بین راه انداخته بودم. مادر برایم کیسهئی دوخت تا دفتر، کتاب و مدادم را
در آن بگذارم.
همکلاسی با محمود زیاد طول نه کشید. مرا به کلاس دیگری منتقل کردند.
معلم تازه، آقای هاشمی، بد اخم و بداخلاق بود. بغلی دستیم را کتک مفصلی زده بود که
از درد، سخت میگریست.
به او آهسته گفتم:
گیره «گریه» نکن! عیبه.
او دستهایش را نشانم داد.
هردو دستش دراثر ضربههای چوب، شدیدن، ورم کرده بود. اشکریزان جوابم داد:
اِنگوشتام دارن میفتن.
گفتمش:
باشه! گیره نکن! پسر که گیره نیموکنه!
معلم صدای مرا شنید و پرسید:
اگر تو جای او بودی گیره نیمیکردی؟
گفتم:
نه آقا!
مرا به جلو میزش خواند. دستور داد دست راستم را باز کرده و روی میزش بگذارم. سپس با نهایت نامردی ضربهِی شدیدی به کف دستم وارد کرد. من از درد به خودم
پیچیدم. ولی نه صدایم درآمد و نه اشکم. به سرجایم برگشتم. همه جای تنم
درد میکرد. پسرک به دستم نگاهی کرد، پرسید:
دردت نیامد؟
گفتم:
چرا! خیلیم.
معلم به سر میزمان آمد. نگاهی به دستم کرد و با کمال بیشرمی، فحشی نثارم کرد و گفت:
عجب پوست کلفتی.
ظهر که به خانه برگشتم دستم ورم کرده بود. مادر داستان را به پدر گزارش کرد. زمانی که پدر از
ماجرا و بیگناهی من آگاه شد، سری تکان داد. روز بعد، مرا به دفتر مدیر خواندند. پدر آنجا نشسته بود. ابتدا ترسم
برداشت. مدیر مدرسه نگاهی
به دست ورم کردهام کرد و مرا به کلاس فرستاد.
بعد معلم را به دفتر خواست. نمیدانم چه گفتوگوئی میان پدر، معلم و مدیر شد. ولی تا آخر سال آقای هاشمی، دیگر دستش به روی من بلند
نشد. ولی دیگران از چوب او در امان نبودند.
بعدها این آقا معلم، پاسبان شد. حال دیگر لباس زور نیز به تن داشت. به هنگام پست،
از وسط خیابان راه میرفت. خدای خیابان بود و بلای جان دوچرخه سواران. هر دوچرخه
سواری را که فاقد گواهینامه بود، میگرفت، باد چرخهایش را خالی میکرد و فنتیلها
را به دورها پرتاب میکرد.
در تمام دوران دبستان حتا یک معلم خوب نداشتم. مگر معلم کلاس سوم که بچهها را میفهمید،
برایمان قصه میگفت و بیاد ندارم کسی را تنبیه کرده باشد.
بعدها همکار شدیم. افسوس که گردش روزگار عوضاش کرد! شاید هم عوضی بود و من بدلیل
بچهگی نمیفهمیدم. او بد جوری آلودهی فساد شد. بد جوری هم مرد.
2 نظرات:
داستان جالبی است
به زیبایی حقایق را به تصویر کلام می کشید
مخصوصا از این تکه تکان خوردم که:
نگاه حسرتبار خواهرانم که اجازهی رفتن به مدرسه را نیافته بودند, مرا دنبال میکرد.
خداوند نگهدار شما و خانواده (از جمله خواهران) باد
ارسال یک نظر