ديداري با دوست "شاطر حسن رضائی"
دقالبابی میكنم به در نیمه باز خانهاش. صدائی دیر آشنا مرا با گفتن بفرمائید، به درون خانه میخواند. در را باز میكنم. حسن كفش و كلاه كرده، پشت پردهی حائل میان در و درگاه بر صندلیای نشسته و چون معمول چائیاش را در نعلبكی مینوشد. گویا عجله دارد و راهی جائی هستند. سلاماش میكنم. جوابی سرد و ناآشنا تحویل میگیرم. بارقهای از آشنائی در چشماناش نیست. تحویلم نمیگیرد. از تمام وجنات صورتاش بوی نا آشنائی میبارد. میپرسم:
مرا می شناسی؟
و با كمال تعجب میشنوم:
نه، تا به حال خدمتتان نرسیدهام!
میگویم:
دوستی ما بس دیر است و چهل سالی از آغازش میگذرد.
تفاوتی نمیكند. او در باورش سخت پا برجاست كه هرگز مرا ندیدهاست. نگاهاش همچنان غریبانه و نا آشناست.
كلاه ار سر برمیگیرم تا شاید كمكی كنم درشناساندن خودم به دوستی كه تا مرا میدید برای در آغوش كشیدنم دستهایاش هفت متری باز میشد.
اما تفاوتی نمیکند. نه، او چهرهام را فراموش كردهاست. و نگاهاش همچنان غریبانه است. خودم را معرفی میكنم. با شنیدن نامام، با فریادی از شادی همسرش را از ورود من آگاه میكند. استكان را یکطرف و نعلبكی را طرفی دیگر رها کرده و به زحمت بلند میشود. دست در گردنام میاندازد. همدیگر را در آغوش میگیریم، چون قدیم. همسرش سر میرسد و مهربانانه میگوید:
ممد آقا خوش آمدی؟ كی آمدهای؟ چه خوب شدكه آمدی! رفتی كه رفتی!
و سپس آهی میکشد و ادامه میدهد:
آه چقدر پیر شدهای؟ هر بار به گنجنامه میرویم تو جلو چشمام سبز می شوی. بازهم كوه میروی؟ بچهها چی؟ چند تا شدهاند؟ چكار میكنند؟ عروس و داماد چطور؟ و مرا به درون میخواند.
تاثیر گذشت ایام برچهرهی هردویمان نمایان است. حسن مغازهاش به اجاره داده و خود را بازنشست كردهاست. او كه از هفتسالگی كار را شروع كردهاست میگوید:
نه ممد جان دیگر تاب و توانش را نداشتم. چندر غازی از بیمه میگیرم. بسام است. مگر قبلن چقدر بود. تو که از همهی زندگی من با خبری.
حسن از پیریاش میگوید و از بچهها كه همه بزرگ شدهاند و هریكی صاحب خانه و کاشانهای و خوشبختانه همهشان دارای كار و تحصیلات عالیاند. كوچكترین دخترش وارد میشود. مادرش مرا با نام خانوادهگیام به او معرفی میكند. او مرا به یاد نمیآورد تا اینكه میفهمد كه از سوئد آمدهام.
حال میگوید:
ممد آقا! آخر من شما را با این نام میشناسم. در خانه هیچگاه بابا و یا دیگران شما را به نام خانوادهگیتان ننامیدهاند.
از سوئد میپرسد و امکانات آنجا و راه و چاه آمدن به اینجا. شب خانه پسربزرگشان میهماننذ. همسرش میگوید:
شب هر شنبه خانهی یكی از بچهها دور هم جمع میشویم. امشب نوبت بهمن است. بهمن اولین فرزند آنهاست. و صمیمانه میخواهد كه من هم به همراه آنان راهی خانهی بهمن شوم.
میگوید:
اگر تو نیائی بهمن از من و حسن دلخور میشود. و من میدانم كه راست میگوید. اما من باید به دیگر دوستان هم سری بزنم كه وقت تنگ است و دوستان بسیار.
پینوشت
شنبه ششم اسفند ۱۳۹۰
همین حالا خبر زیر مبنی بر چهره در خاک کشیدن شاطر حسن بدستم رسید. یادش مانا باد!
سلام همگی خوبید حسن رضایی هم وقتش تمام شد بعد ازچند سال فراموشی ویک سال بستری بودن پایان نامه اش راامضاکرد یادش گرامی ....
پینوشت
شنبه ششم اسفند ۱۳۹۰
همین حالا خبر زیر مبنی بر چهره در خاک کشیدن شاطر حسن بدستم رسید. یادش مانا باد!
سلام همگی خوبید حسن رضایی هم وقتش تمام شد بعد ازچند سال فراموشی ویک سال بستری بودن پایان نامه اش راامضاکرد یادش گرامی ....
0 نظرات:
ارسال یک نظر