یادی از مصطفی شعاعیان
سال ۱۳۴۱ هجری خورشیدی بود. بوئین زهرا را زلزله زیر و رو کرده بود. ملکهی هلند پرداخت هزینهی بازسازی دهکدهئی را در آن منطقه، پذیرفته بود. اسم ده یادم رفته است. دانشجویان طرفدار جبههی ملی برای کمک در امر بازسازی به آنجا رفته بودند. تعدادی جوانان توریست اروپائی هم آنجا بودند. غذا و مسکن برای همه مجانی بود. توریستهای خارجی روزانه مبلغی هشت یا نه تومان به عنوان درستمزد، دریافت میکردند . کار دانشجویان ایرانی مجانی بود. بوئینزهرا شده بود مرکز تبادل افکار آزادیخواهان ایران و جوانان اروپا. مباحثههای تند و آتشینی در میگرفت. همه انقلابی بودیم و مدعی آگاهی از چم و خم سیاست. فرانسویان، انقلاب فرانسه را جشن گرفتند، ایرانیان هم چهاردهم مرداد ماه، روز پیروزی مشروطهخواهان را. من در این دو جشن نبودم. اواخر شهریور بود که به آنجا رفتم. زندهگی جالبی بود. در دل کویر و زندهگی برسم اروپائی، دوش و توالت فرنگی، میز و صندلی چیده شده در زیر چادر بزرگی. خوردن صبحانه، ناهار و شام دستهجمعی.
شبها بعد از شام نشست جمعی داشتیم و مباحثه. یکی از ما با زبان الکن انگلیسی نقش مترجم را داشت. مباحث کننده نیز تا میتوانست لغات قلمبه و سلمبه بکار میبرد که سواد و دانش سیاسی خویش را نشان دهد. گاه صدای مترجم بدر میآمد که:
بابا ذخیرهی لغات انگلیسی من جواب این گندهگوئیهای ترا نمیدهد، نمیشود کمی سادهتر صحبت کنی؟
روزی یکی از بچهها که سخت به حکومت شاه میتاخت، فرانسوی مخاطبش از او پرسید که اگر این حکومت، هم امروز سقوط کند، کی و کدام حزب جای آن را خواهد گرفت؟
همه وا ماندیم. جوابی نداشتیم. حزبی نبود.
بعدن "بزرگترها" گفتند که باید میگفتید که کمیتهی مرکزی جبههی ملی جایگزین دولت خواهد شد.
مصطفی دانشجوی دانشکدهی تربیت دبیرحرفهئی بود که آنروزها در بخش شمالی دانشکدهی پلیتکنیک قرار داشت و نامی مشابه پلیتکنیک داشت،یادم نیست، شاید تکنولوژی
بعدها این دانشکده به نارمک منتقل شد و نامی دیگر گرفت.
چند تائی از همکلاسیهای همشهری، دراین دانشکده قبول شده بودند و رابط ما شده بودند با جوانان جبههی ملی. تابستانها که به تهران میرفتیم، در خوابگاه این دانشجویان میخوابیدیم. خوابگاه ساختمانی بود چند طبقه،متعلق به تیمسار باتمانقلیچ و در اجارهی وزارت فرهنگ. شبها را روی پشتبام به صبح میبردیم. بحث بود و جدل و داستان از کتابهائی که خوانده بودیم و توصیهها که بخوان و آن مخوان تا خواب ما را میربود. برنامهریزیها بود برای شرکت در تظاهرات آینده و...
در بحثها بیشتر دوستان به نظریات و تاکتیکها توصیه شده از جانب مصطفی تکیه میکردند. بعضی مخالف او بودند و بیشتر موافق.
سالها گذشت. شب جمعهئی بود. دوستی زنگ زد که قرار است فردا با دندانپزشک به پیک نیک برویم. دوست داشتید شما هم بیائید. ما هم رفتیم با بچهها. جمع جمع بود. همه، هم دیگر را میشناختیم مگر آقائی که با سری طاس در کنارهئی نشسته بود، ساکت و عرقش را مینوشید.
دوستم پرسید:
مصطفی را بخاطر میآوری؟
نگاهی به طرف کردم. او هم زیر چشمی نگاهی به من داشت و لبخندی به لب
پرسیدم:
جائی همدیگر را دیدهایم؟
دوستم گفت:
شعائیان است، مصطفی.
کنار هم نشستیم و صحبت از دوستان مشترک آن روزی شد و یادی از گذشته. میدانستم که دانشجویان پرشور آنروزی، بیشترشان چون خودم غرق روزمرگیها زندگی شدهاند و احتمالن صاحب آب و نانی.
تا عصر با هم بودیم. مصطفی گفت که کار بخصوصی ندارد و مشغول به تحقیق است. کتابی در دست نوشتن دارد. از شعل و حرفهاش که مهندسی بود، حرفی نزد.
بعدها دوستم تعریف کرد:
که مصطفی با مادرش زندهگی میکند و با درآمد مختصر مادر، میسازد. روزی دندانپزشک که خود زندهگی خوبی داشت به دلیل حرفهاش، دلش به حال مصطفی سوخته بود و معرفیاش کرده بود به یکی از مشتریانش که صاحب کارخانهئی بود.
مصطفی از این کار او رنجیده شده بود. نامهئی نشاناش داده بود که دعوت بکار بود از جانب موسسهئی با حقوقی به مراتب بیشتر از آنچه آشنای دندانپزشک به او پیشنهاد کرده بود. سپس اضافه کرده بود که" فکر میکردم حد اقل تو میفهمی من چکار میکنم".
روزی به دندانپزشک زنگ زدم تا وقتی بگیرم برای معالجهی دندانهایم. تلفن مطبش جواب نداد. به دوستم زنگ زدم. فهمیدم که دندانپزشک مدتی است در اوین است و کسی از او خبری ندارد. پیش دوستم. داستان را چنین شرح داد:
تا آنجا که میدانم در ارتباط با مصطفی گرفتار شده است. مصطفی مدتی پیش گم و گور شد. ساواک که در پی او بود، تعدادی از کسانی که با او رابطهی نزدیک داشتند، دستگیر کرد ، از جمله دتدانپزشکمان را.
دو سه ماهی گذشت. دندانپزشک آزاد شد. برای معالجه دندانهایم زیر دست او بودم. در فرصتی که پیش آمد، حال مصطفی را پرسید. دندانپزشک بیاختیار چند قدمی عقب رفت و گفت:
نه خیر! من اصلن با او ارتباطی ندارم.
داستان را برای دوستم بازگو کردم و وحشت دندانپزشک را و اانکار دوستی فیما بین او و مصطفی را. دوستم گفت:
خوب حق دارد. ترسیده است. داستانها دوران دانشجوئی او که به خاطرت هست و شجاعتهائی از خود نشان داد؟ ولی دادستان ساواک است و از دست دادن کار و زندگی و خانواده و...
ضمن تصدیق استدلالش گفتم مسئله ترس ما از خودمان است. جیبمان که پر میشود دلمان خالی میگردد و به دوستان دیروزی شک میکنیم و این همانی است که ساواک به دنبال آن. ایجاد تفرقه و ترس. دوستم داستان زیر زمینی شدن مصطفی چنین شرح داد که شبی به خانهاش میرود. از توی خیابان متوجه روشن بودن چراغ آپارتمانش میشود. پردهها هم کاملن کشیده شده بود، برخلاف همیشه. مصطفی مشکوک میشود. به کبابی محل، سفارش چند سیخ کباب میدهد که به خانهاش ببرد. خود در گوشهئی پنهان میشود. شاگرد کبابی که زنگ در را برای تحویل دادن کبابها به صدا در میآورد، مصطفی متوجه سایهی چند نفری که با عجله به طرف در رفتند و سپس خاموش شدن چراغها میشود.
از آن زمان مصطفی را دیگر کسی ندید.
مدتی بعد تیتر " تروریستی که مورد تعقیب مامواران امنیتی بود، در در خیابان استخر به علت مقاومت مسلحانه کشته شد" توجهم را جلب کرد. خبر را برای همسرم خواندم.
حادثه در محل همسرم اتفاق افتاده بود.
همسرم گفت:
من مشغول آزمایش بودم. توی درمانگاه سرو صدائی شنیدم. بیرون آمدم تا از جریان مطلع شوم. هم کارانم گفتند آقائی دنبال آدرسی را میگرفت، کسی آدرس را نشناخت. او با عجله بیرون رفت. بعد سروکلهی پلیس پیدا شد و چون کسی را نیافتند، بیرون رفتند. چیزی نکشید که صدای تیر اندازی بگوش رسید.
همسرم از ندیدن مصطفی متاسف بود. میگفتم کاش من دیده بودماش، چون این امکان بود که از در دیگری به بیرون هدایتش کرد.
بعد انقلاب کتابش منتشر شد. گذشته چراغ راه آینده. آن را خریدم ولی هرگز فرصت خواندنش را نیافتم.
پینوشت
.همسرم تذکری داد که مهدی فتاپور مصاحبه ئی داشته با سهیلا وحدتی در روزنامهی " ایران امروز" که مطلبی جالب و خواندنی است
0 نظرات:
ارسال یک نظر