۱۳۸۶ فروردین ۲۶, یکشنبه

دائی قاسم، قاچاقاقچی شهر ما

سال دوم دانشسرا بودم، سال‌تحصیلی۱۳۳۶- ۱۳۳۵ خورشیدی بود. هفته‌ای دو روز کارآموزی داشتیم. در کلاسی من که به عنوان کارآموز شرکت می‌کردم، پسری بود درشت و داش‌منش. بچه‌ها ازش حرف‌شنوی داشتند. او نه توجهی به درس داشت و نه به معلم. روزی از او خواستم که ساکت باشد و به درس گوش کند. گفت:
آقا ما خودمان ایناره بلدی‌‌مان.
نه حرفم را جدی گرفت و نه خودم را. زنگ تفریح، موضوع را با معلم راهنمایم در میان گذاشتم. او گفت این پسر مشکل من و مدرسه است. متاسفانه کاری هم نمی‌شود کرد. او پسر دائی قاسم است. دائی قاسم را می‌شناسی؟
گفتم:
بله،از دور.
معلم «آقای بختی» به حرفش این طوری ادامه داد:
چند باری پدرش را هم خواسته‌ایم، بی‌فایده‌است. زیاد سر بسرش نمی‌گذارم تا وضع کلاس را بهم نریزد، کاری به کارش ندارم. تو هم، خودت را اذیت مکن! سپس ادامه داد:
روزی دیدم پسرک، چپه‌یی پول از جیبش در آورد، یک عدد ده تومانی به یکی از بچه‌ها داد و فرستادش چیزی بخرد. زنگ تفریح نگه‌اش داشتم تا با او صحبت کنم. از او پرسیدم این همه پول را از کجا آورده‌است. می‌دانی جوابش چی بود؟ با کمال بی‌تفاوتی گفت که "آقا ای که پولی نیسش، همش دوهزار تومنه". و حقوق من، پس از این همه سال تدریس، چهار صد تومان است قبل از کسر مالیات و حق بازنشسته‌گی.
با شنیدن صحبت‌های آقای بختی سال‌هائی عقب رفتم. آن زمان که خودم دبستانی‌ بودم. اسم دائی قاسم را از هم‌کلاسی‌هایم بسیار شنیده‌بودم. از شگردهایش می‌گفنتد و از شاه‌کارهایش در به هچل انداختن ماموران ژاندارمری و شهربانی، برای بدر بردن بارهای تریاکش از مهلکه. آن‌روزها ما را به سینما راهی نبود که نه پول سینما رفتن داشتم و نه اجازه‌ی‌ به سینما رفتن. از شنیدن داستان‌های کتک‌کاری و چاقوکشی لات‌های محل، همان هیجانی بما دست می‌داد که کودکان و نوجوانان امروزی از فیلم‌های اکشن دچارش می‌شوند. روزی توی میدان شهر، یکی از هم‌کلاسی‌ها، دائی را بمن نشان داد.
نگا کن ممد! دائی قاسمه،
دایی قاسم مثل همه‌ی داش‌مشدی‌ها"جاهلا" لباسی مشکی برتن داشت و کلاه شاپوی سیاهی بر سر. هیکل‌اش ورزیده و درشت بود. مدتی به تماشای او ایستادیم و کلی به به و چه‌چه‌ا‌ش گفتیم. جرئت نزدیک شدن‌مان به او نبود. روزها گذشت. بزرگ و بزرگ‌تر شدم. زمستان سختی بود و زغال نایاب. ناداران را توان خرید زغال نبود. عده‌ای و دست به جمع‌آوری پول برای خرید زغال زده بودند. هرشب سخن از مقوله‌ی خرید زغال بود که فلان تاجر فلان مقدار کمک کرده و یا فلان کس با همه ثروتش، حاضر به کمک نشده‌است. اولی دعای خیر پشت سرش بود و دیگری فحش و ناسزا. من در مغازه‌ی پدر شاهد این گفتگوها بودم. شب سردی بود. باد بدی می‌وزید. برف بود و بوران بود. آقائی وارد مغازه‌ی پدر شد. سرما کبودش کرده بود. بعد از بد بی‌راه گفتن به هوای همدان، کمی که گرم شد، یاد بی‌زغالان افتاد و کرسی سردشان. و سپس با خوشحالی پدر را مخاطب قرار داد و گفت:
حاجی! مرد واقعی یعنی دائی قاسم، واقعن مرده! یه خروار زغال خریده بری فقیرا. اما حاجی ... با آن همه پول و پله‌ای که داره، یه قرانم تخ نکرده. نی‌می‌دانم ای همه پوله ما‌خا شی بَکنه! آخه لامروت فردا که افتادی مردی همه‌ش می‌شه پول عرق حرامی‌یای پسرای الدنگت.
پدر در جوابش گفت:
مه که منشی تجارتخانه‌ی اون حاجیه نیسم که بدانم، شی داره و شی نداره. شایدم بیشتر از اون مبلغی که داده، توانانشها نداشته باشه، نی‌می‌دانم. خدا می‌دانه. ولی کاش دائی نه آن کثافت‌کاریا ره می‌کرد و نه این حاتم‌بخشیا ره!
داستان‌گو کلافه شده بود، پول اجناسی که خریده بود روی پیش‌خوان ریخت و با حالتی عصبانی در را بهم زد و رفت. ‌
از توی خیابان صدایش به گوش می‌رسید:
آره دیه! حاجی‌ ماخاسته طِرِفِ حاجیه بی‌گیره! هم حاجی‌یَن و هم همسفر. الحق، حق نمک همِ خوب نگه می‌داریناا! ای‌ول بابا. ما ره باش کوجانه‌ی کاریمان. بله دیه، کرسی ‌خودش دایره، زغاله شو وسط تابسان خریده. خیالش تخته. شما که از درد بی‌زغاله خبر نداری‌نان. یه آدم دلسوزم که پیدا می‌شه و جان چند خانواده‌ره نجات می‌ده، ای جوری خرابش می‌کنین.
دائی مَرده، قاچاق ‌چیه، نازه شصت‌اش که به مفت خورا پول نمی‌ده!
مرد دور شد. صدای زوزه‌ی باد هم غرغرهایش را محو کرد. پدر توی فکر بود. رو به من کرد و گفت: می‌بینی پسرم! اون حاجیه که می‌گه مثل منه که فقط مکه رفته از روی اعتقادی که داشته. پول و پله‌ای هم نداره. درست مثل من. تو که از وضع خودمان باخبری. آخرتی هست نباید این طوری پشت سر مردم حرف زد. پرسیدم:
مگه دائی‌قاسم کار بدی کرده که به آدمای محتاج کمک کرده؟
پدر گفت:
نه پسرم! این کارش اصلن بد نیست. اما راه پول درآوردنش، راه خدا پسندانه‌ای نیس. به بین، مشتری‌های قهوه‌خانه‌های کل تقی و سید و شمس‌اله چه‌ تیپ آدمان. درشگه‌چی‌، شاگرد نانوا و دیگر آدمای ناداری که نون زن و بچه‌شانه به زحمت در میارن. ولی هرروز سر وعده‌ی تریاکشان که می‌شه، میان قهوه‌خانه و تریاکشان را می‌کشن. امثال این دائی قاسما، آتیش بیار معرکه‌اند و بی‌تقصیر هم نی‌سن. درسته که هر کسی خودش باید مواظب رفتار و کردار خودش باشه اما همان جور که گفتم که اینا وسیله سازند.
روزها گذشت. دائی قاسم وضع مالی‌ش بهتر و بهتر شد. قصری خرید که متعلق به کوچ‌مشکی سرمایه‌‌دار بود. به بالای شهر نقل مکان کرد. پسرش که گویا تک فرزندش هم بود، همیشه همراه‌اش بود. همیشه ور دست بابا توی ماشین چیپ دائی بود. بغل دست بابا می‌نشست و کلی به مردم پز می‌داد. خدائی را هم بنده نبود.
روزی دائی و پسرش از ملایر راهی همدان بودند. در میانه‌ی راه دچار ژاندارم‌ها می‌شوند. ژاندارمر‌ها دائی را برای بازجوئی پیاده می‌کنند. پسرش که ده یازده سالی بیشتر نداشت، توی جیپ می‌ماند. همین‌که ژاندارم‌ها دور می‌شوند، پسرک از فرصت استفاده کرده، جیپ و محموله‌ی تریاک‌ها را نجات می‌دهد. داستان " شاه‌‌کار" او مثل توپ توی شهر پیچید. کار دائی قاسم بالا گرفت. می‌گفتند دیگر خودش در حمل و نقل تریاک دخالت نمی‌کند. از سران منطقه شده‌بود و در کار حمل تریاک از ایران به خارج دست داشت. یادم نیست چه سالی بود، اشرف پهلوی به همدان آمد. دائی در سر راهش گاو کشت و شایع بود که میزبان اشرف است. اما روزگار برگشت. قانون اعدام برای قاچاق‌چیان تریاک وضع شد. دائی با محموله‌ای تریاک، گیر افتاد، به مرگ محکوم گردید و تیرباران شد. پسرش عملن جای او را گرفت. من دیگر او را ندیدم.
اوایل انقلاب بود، رفته بودم همدان. از دره مرادبیگ بر می‌گشتیم. به جلوی خانه‌ی دائی قاسم که رسیدیم. دوست قدیمم مهدی خورشیدسوار گفت:
خبردار شده که گروه فرقان پسر دائی را هم کشت؟
گفتم:
نه! کی و چطور؟
مهدی در آهنی بزرگ قصر دائی را نشان داد. رد گلوله‌ها رویش بود.
مهدی ادامه داد:
گروه فرقان به قاچاق‌چیان دو اخطار می‌داد و از آنان می خواست تا از خرید و فروش تریاک کنار بکشند. اگر طرف اخطار‌ها را جدی نگرفت، بار سوم اعدامش می‌کردند. همین کار را هم با پسر دائی کردند. یکروز صبح زود که پسرک از خانه خارج می‌ش د، با مسلسل سبک، روی سینه‌اش علامت ضربدری می‌کشید و به زندگیش خاتمه دادند.

1 نظرات:

Unknown در

دمتان گرم خیلی صفا دادین بشمان نوکرتانم دمشان گرم لوتی های همدان علی گندابی علی وکیل دائی قاسم حسین علی حسین خلیل خنجری همه

ارسال یک نظر