مصیبت بود پیری و نیستی (گل فروش شهر ما)
سال ۱۳۸۵
بود. رفته بودم همدان. جمعه روزی بود و از کوه برمیگشتم. پیرمرد، جلوی
بیمارستانی در بالای خیابان عباسآباد، کنارهی خیابان، چند گلدانی توی پیادهرو بمعرض فروش گذاشته بود. نگاه و قیافهاش آشنا بود. با خودم
گفتم:
عجب سخت است سر پیری، با آن روز و احوال، برای بدست آوردن لقمه نانی، این طور ژولیده و کثیف، در انتظار بنشینی تا شاید کسی بیاید و از تو گلی بخرد.
گلهایش هم مناسب بیمار و بیمارستان نبود. بیشتر بدرد کاشتن توی باغچه میخورد تا دادن هدیه به بیمار بستری در بیمارستان.
عجب سخت است سر پیری، با آن روز و احوال، برای بدست آوردن لقمه نانی، این طور ژولیده و کثیف، در انتظار بنشینی تا شاید کسی بیاید و از تو گلی بخرد.
گلهایش هم مناسب بیمار و بیمارستان نبود. بیشتر بدرد کاشتن توی باغچه میخورد تا دادن هدیه به بیمار بستری در بیمارستان.
ردایاش
دوباره باو برخوردم. اما نه در همانجا که جایش را عوض کرده بود. در چهارراهی کبابیان، دو
کیلومتری پائینتر از جای دیروزاش.
زن و مردی نگاهی به کالای عرضه شدهاش انداختند، گلدان گلی را برداشتند، قیمتاش را پرسیدند و کمی با پیر حرف زدند. بعد راه خویش در پیش گرفتند و رفتند.
زن و مردی نگاهی به کالای عرضه شدهاش انداختند، گلدان گلی را برداشتند، قیمتاش را پرسیدند و کمی با پیر حرف زدند. بعد راه خویش در پیش گرفتند و رفتند.
جوانی از
مقابل پیر مرد گذشت. پیر مرد آوازش داد:
پسرُم! مِنِ کمک کن
تا ای جورابا ره بوکنم پام! هم پاهام پَشّام کرده و هم کمریم تا نیمیشه.
جوان عذر
خواست و گفت عجله دارد و باید به کارش برسد.
پاهای پیر
ورم عجیبی داشت. جلو رفتم، سلاماش کردم و پرسیدم:
اجازه میدی مَ کمکت کنم؟
و دستم برای گرفتن جورابهایش جلو بردم. جوان فوری برگشت و گفت:
اجازه میدی مَ کمکت کنم؟
و دستم برای گرفتن جورابهایش جلو بردم. جوان فوری برگشت و گفت:
نه حاجآقا!
شما نه. خواهش مُکنم! خودوم کمکش موکنم.
جوان جورابهای
پیر مرد را پایش کرد و با عجله دور شد.
من نگاهی
دوباره به گلهایاش انداختم و در این فکر بودم که بچه نحوی کمکی باو کنم که او
ناراحت نشود.
سر صحبت را
با او باز کردم و دلیل ورم پاهایاش را پرسیدم. گفت:
یه وار عملشان کزدن. میگن دو واره میواس عمل بشن. صدهزار تِمَن خرج داره.
اسماش را پرسیدم. ک
گفت اما برایم نا آشنا بود.
عکسی از او
گرفتم. فکر کردم اگر من حال و روز او داشتم، هرگز از خانه پا بیرون نمیگذاشتم. اما
او که نه بیمهی بیکاری دارد و نه حقوق بازنشستگی، چه کند؟گفت اما برایم نا آشنا بود.
با ترس و
شرمندهگی مقداری پول باو دادم اما او با اصرار پول بیشتری طلب کرد و آدرس خانهام
را در تهران میخواست.
پن
داستان را که در اینجا گذاشتم آقایی از کانادا بمن ایمیل و شمارهی حسابم را خواست تا برای او پول بفرستد که من در سوئد بودم و به پیرمرد دسترسی نداشتم.
1 نظرات:
باسلام
این آقا را تا دو سال پیش در همین مکان هایی که ذکر کرده بودید دیدم
اما اکنون که در همدان نیستم
از دوستانم خبرش را گرفتم
آنها هم خبری از او نداشتند
امیدوارم هرجا هست سالم و سلامت باشد.
به امید اندکی خوشی
ارسال یک نظر