۱۳۸۵ اسفند ۱۳, یکشنبه

ورود به خورموج ۱


وارد خانه شدیم. خانه‌ی بسیار بزرگ، سبز و خرمی بود. گل‌های کاغذیِ رنگارنگِ رویِ دیوارهای ساخته‌شده از سنگ دریا، عجیب خودنمایی می‌کردند. باغچه پر از بوته‌های گل شاه‌پسند بود. فرماندار گفت:
این‌جا بهنگام سلطه‌ی انگلیسی‌ها بر بوشهر، منزل کنسول دولت فخیمه‌ی انگلیس بوده است.
اتاق‌های فراوانی در دو سمت حیاط با پنجره‌هایی از شیشه‌های رنگین، زیبائی خاصی به حیاط داده بود. از پله‌ها بالا رفته وارد اتاق پذیرائی شدیم. کولرهای گازی روشن بود و داخل اتاق‌ها خنک. خانم فرماندار پیش آمد و با لهجه‌ی ارمنی و مهربانانه خوش‌آمدی گفت. آقای نقابت، فرماندار بطرف بار داخل اتاق پذیرائی رفت. گیلاسی را برداشت و رو بمن گفت:
چی برات بریزم؟ ویسکی خوبه؟
و گیلاس پر از یخ و ویسکی را بدستم داد. میز ناهار آماده بود. ماهی و میگو و برنج. ناهار را خوردیم. در سر میز غذا صحبت از همه جا شد. برایم شعر خواند، از گرفتاری‌های کاری‌اش صحبت کرد و ...
نهایت فرماندار مرا برای استراحت به اتاقی راهنمائی کرد که دو تخت آماده در آن منتظ من بودند. فرماندار گفت:
من ساعت چهار بعد از ظهر باید در جلسه‌ی شورای شهر شرکت کنم. تو خسته‌ای، ویسکی هم اثر خود را کرده‌است. راحت باش و احساس غریبی نکن! . من بعد از اتمام جلسه برمی‌گردم.
هوای خنک اتاق، خسته‌گی راه و ملستی ناشی از ویسکی، مرا به خوابی عمیق فرو برد. حدود شش بعد از ظهر بود که بیدار که شدم. خدمت‌کار خانه بساط چای را فراهم کرده بود. چای را در خدمت خانم نقابت خوردیم و اجازه‌ی مرخصی خواستم. بیرون از خانه گرم بود و شرجی. نه جائی را می‌شناختم و نه کسی را. سالیانی پیش، شکرالله صدیقی درکازرون برایم از سینما فانوس گفته بود و مناظر دل‌نشین عصرهای کرانه‌ی خلیج فارس. از رهگذری سراغ سینما را گرفتم. غروب خورشید همیشه برای من دیدنی بوده است. درکناره‌ی خلیج، رستوران‌ها و بارها خودنمائی می‌کردند. با دیدن مشتریان بارهای کناره‌ی دریا و جمع دوستان، دلتنگی‌ام شدت گرفت و تنهائی را با تمام وجودم احساس ‌کردم . روی یکی از صندلی‌بارهای ساحلی جا گرفتم، سیگاری گیراندم و آبجوئی سفارش داردم که صدای عباس‌زاده، راننده‌ی فرماندار تنهائی‌ام را برهم زد:
کجائی آقای بخشدار؟ تمام کافه‌ها و رستوران‌های شهر را گشته‌ام. آقای فرماندار دستور داده تا ترا پیدا نکنم حق رفتن به خانه‌ام را ندارم.
بیریم عامو، بیریم! هم آقای فرماندار منتظرن و هم زن و بچه‌ی مو.
سوار لندور شدیم و راهی خانه‌ی فرماندار. فرماندار توی ایوان خانه، لیوانی مشروب در دست، انتظار مرا می‌کشید. با دیدن من سروصدایش بلند شد که:
پسر! من که گفتم بعد از جلسه برمی‌گردم. تو که اینجا دوست و آشنائی نداری. ما هم تنهائیم. بیا! چی دوست داری؟ ویسکی؟
عباس زاده، وسائل مرا، قبلن بدستور فرمانداز از هتل گرفته بود و با هتل مفاصا حساب کرده بود. نشیتیم. لیوانش را بالا برد و شعری از حافظ خواند. پرسید:
با شعر و شاعری باید آشنا باشی، مگرنه؟ حافظ را می‌شناسی؟ اشعارش را خوانده‌ای؟ گفتم:
بله، در حد فال و تَفَاِّل.
آره، درست می‌گی. همه‌ی ما برای وصل یار، در نبود امکانات به حافظ متوسل ‌شده‌ایم و خنده‌‌ای بلند سر داد و لیوانش را بالا برد.
حالا چی؟ گفتی که متاهلی، مگرنه؟
بله، اما هنوز شعر می‌خوانم. او هم شعر خواندن مرا دوست می‌دارد و من هم او را.
گیلاس‌ش را بالا برد. بسلامتی هر دوی شما!
تا پاسی از شب نشستیم و از همه‌جا صحبت کردیم. او از تجربه‌های کاری‌اش گفت و من از ایران گردی‌هایم. شب را در خانه‌ی فرماندار سپری کردم. صبحانه را سه نفری خوردیم و راهی فرمانداری شدیم. با هم به دفتر کارش رفتیم. زنگی زد و از کسی پرسید که آیا به صالحیان خبر داده‌اید که بیاید و بخشدارش به برد؟ جواب مثب بود. او مشغول بکارش شد و من به دیدن معاون فرماندار رفتم که از بخشداران لیسانسه‌ی دوره‌ی اول بود و اهل شیراز.
عباس زاده، داستان پذیرایی فرماندار را از من برای همه‌ی همکاران تعریف کرده بود. معاون فرماندار گفت:
شنیده‌ام که میهمان فرماندار بوده‌ایدو آیا از قبل یکدیگر را می‌شناختید؟ گفتم:
نه ولی شانس با من یار بوده است. چون دو روزی در راه بودم و سخت خسته. علی‌رغم گله‌های معاون از هم کاران‌ش، سری به اتاق کارمندان فرمانداری زدم. با همه خوش و بشی کردم. آقای صالحیان کارمند بخشداری خورموج وارد شد. برخوردی  بسیار صمیمانه از خود نشان داد. با لهجه‌ی خالص فارسی‌ها صحبت می‌کرد. گفت: آقای بخشدار بیریم سلامی به آقای فرماندار بکنیم و تا گرم نشده راهی خورموج شیم که راه خیلی خرابه.
با هم به اتاق فرماندار رفتیم. فرماندار سفارش مرا به او کرد و بمن نیز گفت که مواظب صالحیان باشم، کارمند خوبی است و کارش هم خوب است. تا این لحظه او سرپرست بخشداری بوده است. با هم تحویل و تحول کنید و یک نسخه از گزارش را هم برای من بفرستید. بلند شد، با ما دست داد و سفارش کرد که آهسته برانید که شنیده‌ام جاده بسیار خراب است. چیپ بخشداری تماشائی بود. رنگ و رو رفته و فاقد در سمت چپ. داخلش پر بود از گرد و خاک. با اولین استارت روشن شد. تا دروازه‌ی چغادک مشکلی نبود ولی به محض ورود به جاده‌ی شوسه، از همه جای‌اش صدا به در آمد جز بوق‌اش. مصداق کامل ماشین میرزا ممدلی بود که نه بوق داشت نه صندلی. اما صالحیان راضی بود که وسیله‌ی نقلیه‌ای هست در آن دیار که آمد و رفت به بوشهر با اتوبوس، یک روز انسان را به هدر می‌دهد. چاله چوله‌ها را یا باید با سرعت بیش از ۸۰ کیلومتر می‌راندی، تا ضرب موج‌ها گرفته می‌شد. هر لحظه خیال می‌کرد که ماشین بزودی از هم ‌پاشیده خواهد شد و تو غزل خداحافظی را با زندگی خواهی خواند. اگر هم یا سرعتی کمتر از ۴۰ کیلومتر، می‌راندی، اتومبیل سواری‌ات مبدل به شترسواری می‌گردید و هر چه خورده بودی، بالا می‌آوردی. خسته و کوفته و له‌له زنان، جلوی بخشداری توقف کردیم. ساختمان قشنگی بود در مقایسه با بخشداری فین بندرعباس. همه‌ی خانه‌های شهر،‌ از سنگ و گچ ساخته شده بود. تنها ساختمان بخشداری آجری بود. تلمبه‌ای بادی در بخش شرقی‌اش سر به فلک کشیده بود. با وزش باد می‌چرخید، آب تلخ غیر قابل آشامیدنی را به داخل استخری می‌ریخت.
آقای صالحیان، از خارهای بیابان، کپری ساخته بود و سقفش را با برگ‌های نخل پوشانیده بود. شنلگی را به لوله‌ی تلمبه وصل کرده بود و آن‌را دور تا دور کپر پیچانیده بود. با وزیدن باد، تلمبه بکار می‌افتاد و آب از سوراخ‌ها که روی شنلگ ایجاد کرده‌بود، روی خارهای دیواره‌ی کپر پاشیده می‌شد و داخل کپر را خنک می کرد.
داخل کپر پر از گرد و خاک بود. در داخل همان کپر ناهاری درست کرد. سروان انصاری فرمانده‌ گروهان ژاندارمری که از هم‌دوره‌ای‌های سربازی صالحیان بود نیز بما پیوست. ناهار را خوردیم. تنمان را به آب استخر زدیم. تفاوت خانه‌ی بخشدار با خانه‌ی فرماندار، همان تفاوت ماه من و ماه گردون بود.