۱۳۸۵ اسفند ۱۴, دوشنبه

خبری از دوست

تلفن را برداشت و با لهجه‌ی همدانی خشک و رسمی گفت:
بله بفرماین!
سلام‌اش کردم. کمی تامل کرد و بعد با همان لحن گفت:
به‌بخشین! شما؟
از تکیه‌ی کلام همیشه‌گی‌اش استفاده کردم و گفتم:
ذینت کور! حالا دیه منه نی‌می‌شناسی؟
- به‌به حاج آفراسیاب!
او همیشه مرا با ترکیبی از پیسوند نام پدرم و نام خانواده‌گی‌ایم نامیده است، به حسب مزاح. و سپس ‌پرسید:
کوجان‌ِی؟
و بلافاصله اضافه کرد:
عجب خری‌ما! خب معلومه که این‌جای دیه! ولا صدات که ان‌قد خوب نی‌می‌شد! خب کو جا هم‌دیگه‌ره بی‌ونیم؟
گفتم:
هر جا که تو باخای! تو می‌آی اینجا یا من بیام پیش تو؟
ترجیح ‌داد که من پیش او بروم. قرارمان چون همیشه "جلوی دانشگاه، بازارچه‌ی کتاب شد. بعد ‌پرسید:
رای‌ اینجاره که بلدی دیه؟
سال‌هاست از وطن دور بوده‌ام و تهران نیز بس تغییر کرده‌است. جوابم مثبت است. آشنائی من با فریدون اسماعیل‌زاده در کلاس هشتم آغاز شد. هر دو مشتری پر و پا قرص پارالل بودیم و بارفیکس. صبح زود به هنگام ورزش بامدادی هم‌دیگر را توی زمین ورزش دبیرستان پهلوی، ملاقات می‌کردیم. او پسر رو بازی نبود و به سختی با دیگران قاطی می‌شد. دوستان خودش را داشت و یک‌سالی هم از من پائین‌تر بود. بچه‌محل هم بودیم. پرویز، برادر بزرگترش که در کلاس هشتم موازی همان دبیرستان درس می‌خواند، آشنا بودم. من و برادرش آن سال مردود شدیم. سال بعد فریدون با من  هم‌کلاس شد. اما بعد از گرفتن دیپلم بود که آشنائی ما مبدل به صمیمیتی شد و دوستی‌مان عمق پیدا کرد. کوه و کوه‌نوردی، سینما، شعر، مطالعات دسته‌جمعی، شغل مشترک و علاقه‌مندی به بچه‌ها، سبب بیشتر نزدیک شدن من و او شد و درخت دوستی‌مان را سخت استوار کرد، که تا به‌امروز هم پاپرجاست، علی‌رغم سالیان سال از هم دور بودن.
در بازارچه‌ی کتاب بهم می‌رسیم. آخرین دیدارما کی بود؟ نه او بیادش می‌آید و نه من. مهم هم نیست. او هنوز کوه می‌رود، کلاس سنگ‌نوردی دارد. از کوه و کوه‌نوردی از من می‌پرسد. بچه‌هایم را یک به یک نام می‌برد و می‌خواهد بداند در دیار فرنگ چه رنگند. از همسرم می‌پرسد و ...
می‌گویم من سال‌هاست، کوه‌نوردی را زمین گذاشته‌ام. مذمتم می‌کند و سفارش که لا اقل ورزش بامدادی را از یاد نبرم. به زیارت کتاب‌ها می‌رویم. همان‌کاری که سال‌های سال، کارمان بود و تفریحمان. او مرتب می‌گوید:
این چیز معرکه‌ئی است. این یکی را نگاه کن! هر عکسش پانصد تومان می‌ارزد. و خودش کنارش می‌گذارد. کتاب‌فروش می‌گوید:
آقای اسماعیل‌زاده قیمت همان‌است که بود. ارزان‌تر نشده است.
می‌گویداش:
برای این حاج آقاست. او استطاعت‌اش را دارد.
کتاب‌های توی قفسه‌ها را دید می‌زنم. نام نویسنده‌ای نظرم را جلب می‌کند. خیلی آشناست. کتاب را بر می‌دارم، ورق‌اش می‌زنم و در آن غرق می‌شوم. او به کنارم می‌آید و می‌پرسد:
حاج آقا تحفه‌ای پیدا کردن؟
می‌پرسم‌اش:
این همان تقی خودمان نیست؟
جوابش مثبت است و اضافه می‌کند که همیشه احوالت را می‌پرسد. اما فعلا اینجا نیست. رفته است کره‌ی جنوبی به ماموریت. استاد ادبیات فارسی است. به عقب بر می‌گردم. آن‌ بعد از ظهر پائیزی که درس اقتصاد دکتر صقری کلافه‌ام کرده بود و رفته‌بودم بیرون تا هوائی تازه کنم و خودم را آماده برای درس بعدی آماده نمایم. روی پله‌های جنوبی دانشکده‌ی حقوق ایستاده بودم. تقی داشت، سلانه سلانه به طرف دانشکده‌ی ما می‌آمد. در روزنامه‌ها خبر قبولی‌اش را در رشته‌ی حقوق سیاسی خوانده بودم. مشتاقانه به استقبال‌اش رفتم و تبریک‌ا‌ش گفتم.
تقی گفت:
تصادفن برای همین مسئله به‌سراغت آمده‌ام. من در رشته‌ی ادبیات هم قبول شده‌ام. همه اصرار دارند که حقوق را انتخاب کنم. مُرددم. با محمود مخترع مشکل‌ام مطرح کردم بتو حوالتم داد. گفتم بیایم و نظر ترا هم بپرسم. به بینم تو که دو سالی این درس را خوانده‌ای چه می‌گوئی.
تاملی کردم. بعد قاطعانه گفتم:
اگر من جای تو می‌بودم، با آن استعداد و علاقه به شعر و ادب، بی‌هیچ تردیدی رشته‌ی ادبیات را انتخاب می‌کردم.
گفت:
خودم هم این تصمیم را داشتم ولی حالا تصمیمم صددرصد شد.
از آن روز به بعد تقی را فکر نمی‌کنم که دیگر دیده باشم. سال ۱۳۴۵ هجری خورسیدی بود.
 ۱. دکتر تقی پورنامداریان استاد دانشکده‌ی ادبیات تهران