دبیر جغرافیای ما
درس معلم ار بود زمزمهی محبتی
جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را
دبیر جغرافیمان حقوق خوانده بود، اما به ما جغرافیا درس میداد و نمیدانی چه اصراری داشت که بمای نوجوان ِبیتجربه، بهقبولاند که او خدای جغرافیاست. هیچ کتابی را قبول نداشت. خودش جزوه میگفت. دستش را به پشتش میزد، سرش را پائین میانداخت و بین سهردیف نیمکتهائی که ما بر آنها تَمَرگیده بودیم، قدم میزد و چیزهایی با صدیی بم دیکته میکرد. اگر غیر از گفتههای خودش را در موقع بازپسدادن درس به او تحویل میدادی، لیچچاری تحویل میگرفتی و برو بهتمرگی. و چه صدای چندش آوری داشت این بشر! ماشاءالله بسیار هم بیتربیت بود. در طول سه چهار سالی که دبیر ما بود نه کلمهی خوشی از دهانش شنیدیم و نه تشویقی. در میانِمان نابغههائی بودند که بعدها سخت درخشیدند. یکی از آنان احمد مکاری بود. کلاس هشتم تجدیدش کرد. داستانش موفقیتهای احمد را اینجا نوشتهام.
من هرگز جزوهای نهنوشتهام. نه! دروغ چرا. یکبار نوشتم و آنهم سال ششم ادبی بود که داوطلبانه میخواندماش. تاریخ ادبیات فارسی را خلاصه کردم که سالها هم دست به دست گشت.
عادتم بود که همیشه دستنوشتهی دیگران قرض گرفته و بخوانم. البته اگر لزومی بود و الا به آنچه در سرِ کلاس درس شنیده بودم قناعت میکردم و به معدلی ناپلئونی هم قانع بودم. راستش اصلن حال و هوای درسم نبود به دلایل گرفتاریهای بسیاری که داشتم. تمام اوقات مثلا آزادم را تا بوق سگ، سر مغازهی بی مشتری پدر میماندم. فرصت بازی کردنم نبود و اگر سر مغازه نبودم، در دکان نانوائی در انتظار نوبت نان ایستاده بودم. یکباری روی کیسههای آرد خوابم برد.
باری! سماجت این دبیر بیخرد از طرفی و کلهشقی من از دیگر طرف در ننوشتن جزوه داشت کار دستم میداد.
روزی مرا برای پس دادن درس صدا زد. انتظارش را نداشتم. موضوع درس، کشور فرانسه بود. نه چیزی خوانده بودم و نه از فرمودههای دبیر نامحترم چیزی در حافظه داشتم. گفتم:
درس را نمیدانم.
حرفم را نهشنید. چون اصلا او توی باغ نبود و نه بهحرف کسی هم گوش نمیداد. اصغر صولتی؛ یادش به خیر هر کجا هست؛ که بغل دستم مینشست، هُلم داد بیرون:
احمقی نکن! برو از روی نقشه یه چیزی بگو! اون که گوش نمیده!
جلوی تخته رفتم. از روی نقشه، حدود کشور فرانسه را گفتم و کلی مزخرفات تحویلش دادم.
استاد فرمود:
برو بهبنشین!
یکی از همکلاسیها که نزدیک او بود، با خواندن حرکت دست دبیر، به هنگام دادن نمره با دو بار، باز و بستهکردن دست راستاش و چهار انگشت دست چپاش، به همه اطلاع داد که من بهترین نمره را از دست دبیر نا گرامی گرفتهام.
بالاترین نمرهی او ۱۴ بود.
روزی توی بازار صحافها که همان بازارچهی کتاب امروزیاست، دنبال کاری بودم. چشمم به تعدادی کتاب درسی کهنه خورد. زیر و رویشان کردم. تعدادی کتاب درسی جغرافیا پیدا کردم متعلق بهزمان رضاشاه که حاوی همان مطالبی بود که دبیر معظم به صورت جزوه و به نام ِماحَصَلِ تحقیقات و تفحصات شخصیاش تحویل میداد.
سه جلد جفرافیای دورهی اول دبیرستان را بهچند ریالی خریدم. بهحانه که رسیدم. زوایدش را کندم و دور انداختم. آن چه ماند آن را بهصورت کتابی بههم میخکوب کردم و با خودم به دبیرستان بردم و به محمود نشاناش دادم و گفتم:
دیگر محتاج جزوهی تو نخواهم بود.
0 نظرات:
ارسال یک نظر