خاطرهای از چند صباحی که در فین بودم
فین بندر عباس تنها بخش دور از دریای استان ساحلی بود. بخشدارش جوانی بود از
مردم آذربایجان. اسمش یادم نیست. جوان خونگرمی بود و تنها بخشدار قدیمی منطقه که
با ما «صفرکیلومتریها» رابطهی خوبی داشت. به شهر که میآمد، سری هم بما میزد.
تابستان بود و فصل مرخصی. دو سه سالی بود که به مرخصی نرفته بود. از من خواست در
زمان مرخصی او، سرپرستی بخشداری فین را بپذیرم. موضوع را با استاندار «منوچهر پیروز»
درمیان گذاشت و حکم سرپرستی مرا گرفت. دنبالم آمد و شادمانه گفت که حکم سرپرستی
بخشداری فین را در زمانی که در مرخصی هستم، برایت
آوردهام و با هم راهی فین شدیم.
ساختمان بخشداری، خانهئی روستائی بود ساخته شده از سنگ و گچ و در کنارهی ده
قرار داشت. تنها مشخصهی آن با دیگر خانهها تابلوی آن بود.
از پلههای پرمرغیِ پیچدرپیچ به طبقهی دوم رسیدیم. طبقهی دوم سه اتاق نه
چندان بزرگی داشت که یکی منزل بخشدار بود و دو دیگر محل کار او. پشت ساختمان نخل
بود و نخل.
بخشدار اتاق کارش را بمن نشان داد و به طنز گفت:
اینجا محل حکمرانی منه. صبح، کارمه با گشودن نامههای وارده آغاز میکنم، اونا رو میخوانم، دستور اجرائی را زیر هر نامه مینویسم، چون متصدی دفتری ندارم، خودم به اتاق تاریک پهلوئی میرم و نامهها رو در دفتر اندیکاتور، ثبت میکنم، بمیز کارم برمیگردم، اقدامات لازم انجام میدم. ماشینکردن و بقیهی کاراش به عهدهی قنبری مستخدم بخشداریه.
اینجا محل حکمرانی منه. صبح، کارمه با گشودن نامههای وارده آغاز میکنم، اونا رو میخوانم، دستور اجرائی را زیر هر نامه مینویسم، چون متصدی دفتری ندارم، خودم به اتاق تاریک پهلوئی میرم و نامهها رو در دفتر اندیکاتور، ثبت میکنم، بمیز کارم برمیگردم، اقدامات لازم انجام میدم. ماشینکردن و بقیهی کاراش به عهدهی قنبری مستخدم بخشداریه.
سر و کلهی قنبری پیدا شد. بخشدار مرا به او معرفی کرد و با شادییِ عجیبی گفت:
اینبار تونستم جانشینی مطابق میلم انتخاب کنم که کارامو خراب نکنه.
اینبار تونستم جانشینی مطابق میلم انتخاب کنم که کارامو خراب نکنه.
ناهار ی را که قنبری برایمان پخت خوردیم و عصر به بندر عباس برگشتیم. دوستان
که هنوز پستی نگرفته بودند جویای وضع بخش و بخشداری شدند. بازگوئی دیدههای من، آب
سردی بر آتش برافروختهی آنان ریخت.
روز موعود فرارسید. بخشدار به شهر آمد. کلید جیپ بخشداری را بمن داد. و سفارش
کرد که هم مواضع چیپش باشم که از جیپ خود، کلی هزینهأش کرده بود.
بخشداری من عملن شروع شد. راهی فین شدم. وارد بخشداری شدم. گرد و خاک بلند
شده از نظافت قنبری تمام ساختمان را پر کرده بود. به اتاق کارم رفتم. نامههای
واره را که قنبری بازکرده، روی میزم گذاشته بود، خواندم. وقتی برای تایپ نامهئی به
اتاق پهلوئی رفتم متوجه شدم که سطل زباله پر از نامههای نیمهماشین شدهی پاره
شده است. مشغول تایپ بودم که قنبری وارد شد، سطل کاغذهای باطله را برداشت، بیرون
رفت و از روی بالکن، محتوای آن را توی باغ پشتی خالی کرد.
گفتم:
قنبری! بخشداری موظف به تمیز نگاهداشتن شهره و تو آشغالای بخشداریه میریزی تو باغ مردم!
قنبری! بخشداری موظف به تمیز نگاهداشتن شهره و تو آشغالای بخشداریه میریزی تو باغ مردم!
قنبری گفت:
مهم نیس آقای بخشدار. الان گاوها همهشانه
میخورن.
چون باورم نمیشد پرسیدم:
مگه گاو کاغذ باطله هم میخوره؟
مگه گاو کاغذ باطله هم میخوره؟
لحظهئی نگذشته بود که قنبری از روی بالکن صدایم کرد:
آقای بخشدار لطفن یه لحظه تشریف بیارین اینجا!
رفتم. گاوها مشغول خوردن کاغدهای شیروخورشید دار بخشداری بودند
آقای بخشدار لطفن یه لحظه تشریف بیارین اینجا!
رفتم. گاوها مشغول خوردن کاغدهای شیروخورشید دار بخشداری بودند
آشپزی به عهدهی قنبری بود. در فین از میوههای سردسیر خبری نبود. خرما و
بادنجان فراوان بود و سبزیهای محلی. بادنجان مادهی اصلی غذای روزانهی ما بود.
گوشت کمیاب بود. گاهی بزی کشته میشد. نه برقی بود و نه آب لوله کشی و نه حمامی و
چهل کیلومتر راه خاکی پر از دستانداز و پیچاپیچ تا بندر عباس.
حمام ده، چشمه آبی بود که از دل کوه در میانهی غاری میجوشید. زمستانها آبش
گرم بود و تابستانها خنک بدلیل تغییر درجه دمای بیرون از غار. این چشمه، روزها
حمام زنانه بود و شبها حمام مردانه. آب آشامیدنی مردم نیز از همان چشمه تامین میشد.
مصاحبی نداشتم. دکتر بخش که در میان بومیان محبوبیتی داشت، روزها گرفتار
بیماران بود. او آنقدر با مردم قاطی بود که ماشینداران برای رفع نقص فنی
خودروهای خود به او مراجعه میکردند.
نمایندهی فرهنگ بدلیل تعطیلات فصل تابستان، هر از گاهی سری به بخش میزد.
رئیس پاسگاه ژاندارمری استواری بود نه تنها مصاحب خوبی نبود که با بخشدار میانهئی
نداشت. اگرچه برابر قانون بخشدار ریاست کلیهی ادارات موجود در بخش را داشت ولی
ژاندارمری هم تفنگ داشت و هم مجوز بازداشت به دلیل ضابط دادگستری بودن و اعتنائی
به بخشدار نمیکرد.
یادم نیست چند هفته بخشدار فین بودم که اقائی از کارمندان استاندی با حکم
"سر پرستی بخشداری" بمن مراجعه کرد و گفت:
استاندار حکم بخشداری خورموج را برای شما صادر کردهاند و آقای فرماندار تا بازگشت آقای بخشدار سرپرستی این بخش را بمن سپردهاند.
استاندار حکم بخشداری خورموج را برای شما صادر کردهاند و آقای فرماندار تا بازگشت آقای بخشدار سرپرستی این بخش را بمن سپردهاند.
و همان شد که بخشدار از شدنش، میترسید.
دیگر نه بخشدار را دیدم و نه قنبری را.