وداع
وسائلمان تحویل داده بودیم، از ورودی گمرک میگدشتیم که پرویز، دوست دیر و دور دوران کودکیام با خانوادهاش سر رسید. دید و بوسی و وداعی شد. پرویز، قاب عکسی خاتمکاری را به رسم سوقاتی به من داد. مامور گمرک نگاهی به قاب عکس انداخت و گفت:
دستور داریم که چنین اشیائی را برای اطمینان از عدم جاسازی در آنها، کاملن بازدید کنیم.، یعنی میخواست اجزاء آن از هم جدا کند تا چیز گرانبهای محتملی در لایهی پنهان نشده باشد . قاب عکس را به پرویز پس دادم.
مامور گمرک در مقابل واکنش من گفت:
بعدن میتوانید خودتان آن را بهم بچسبانید. گفتم:
بله، شاید! ولی من صفایش را به لقایش میبخشم.
آقائی بسوی من آمد، سلامی کرد، حال و احوالی. از مشکل پیش آمده سوال کرد. به همکارش گفت:
این مرد زمانی معاون مدیر کل ما بود در آبادان و بعد از انقلاب مدیر ما شد. آن زمان که همه میدزدیدند او کارش درست بود. قاب عکس را از پرویز گرفت و به من داد. همکار دیگر ی سر رسید.
گفت:
تو هم به کسی بند کردهئی که زمانی مسول قضائی همین سالن بوده است. فلانی را همه میشناسند. ارزیاب مربطه کلی عذر خواست که من نشناختم.
گفتم:
من نه اعتراضی به عمل شما کردم و نه خواهشی. فقط هدیه را به صاحبش پس دادم. به داخل گمرک رفتیم، من و سه فرزندم. به همسرم و دختر بزرگمان، ویزای خروج نداده بودند.
چند نفری از همکاران قدیمی جمع شدند. صحبت از گذشتهها شد که چند سالی بود یکدیگر را ندیده بودیم.
برای بازدید بدنی، دختر هفتسالهام به بخش زنان فرستادند. این بخش در حیطهی حکومت نیروهای انتظامی بود، سپاه یا کمیته نمیدانم چون هنوز نیروهای انتظامی در هم ادغام نشده بودند. در این محل رسم بر این بود که حتا کفش و جورابت را نیز باید از پا بدر میکردی، و همه جای ترا میگشتند که مبادا ارزی اضافه بر آنچه مجاز بود، خارج کنی. ولی از من نخواستند تا کفشهایم را بیرون آورم.
دخترم که بما پیوست گفت:
بابا خانمه پرسید پدرت پولاشو را کجا قایم کرده ؟ من گفتم تو پاسپورتش، درست گفتم، مگر نه؟
از هفتخوان گذشتیم، مشکلی نبود یعنی مشکلی نداشتم. هواپیما بلند شد، خلبان اعلام کرد که به دلیل وقوع جنگ، مسیر آذربایجان و کشورهای بلوک شرق را خواهد پیمود تا به آلمان برسیم. همین که سرپرستار خروج هواپیما را از وارد قلمرو هوائی ایران اعلام کرد، حجابها برداشته شد و خانمها برای رفتن به دستشوئی صف درازی تشکیل دادند. چهرهی مسافرین عوض شد.
از آن روز بیست سال گذشت.
۲۵ اسفند ۱۳۶۵شمسی. روزی که ما ایران را برای همیشه پشت سر گذاشتیم.
دریغ!
0 نظرات:
ارسال یک نظر