۱۳۸۵ اسفند ۲۳, چهارشنبه

شهبانوی ایران؟

جمعه بيست و دوم اسفند ماه ۱۳۸۲ از خواب برمی‌خیزم چون معمول، پیش از آن‌كه صدای اهورائی موسیقی كلاسیك كانال ۲ رادیوی سوئد فرصت بیدار كردنم را پیدا كرده‌باشد. آخر از پیش و برای مبادا و شاید هم اطمینان بیشتر، از خواب نماندن، به علت تشویش و در نتیجه راحت خوابیدن، بیدارباش رادیو را روی سا عت ۰۶:۴۵ تنظیم كرده‌ام. ابتدا خلاصه‌ی اخبار را گوش می‌كنم. شش بامداد است. بعد رختخواب را ترك و با فشاری مختصر بر دكمه‌ی كامپیوترم، روشنش می‌كنم تا او، همسرم، به اخبار بی‌بی‌سی گوش كند، قبل از این كه مورد عتابش واقع شوم. كه او عاشق گرفتن خبر از آن دورهاست و همیشه‌ی خدا هم شاكی هم‌چون زنده یاد پدرش، كه تخم اخبار بود. به تمام بخش‌های خبری رادیو و تلویزیون گوش می‌كرد و آخر سرهم می‌گفت: پدرسگ هیچی نداشت! بالاخره نفهمیدم كه او چه می‌خواست. در هر دو رژیم، چه طاغوت و چه در یاقوت، ناراضی بود از نقش رادیو و تلویزیون. یادش گرامی باد! بی‌بی‌سی! بلند گوی پیر استعمار! چه عبث می‌اندیشیدم آن گاه كه ایستگاه رادیو تهران فتح شد به دست انقلابیون و صدای زیبای ســرود: بهاران خجسته باد! پیام رفتن آن مردك را داد كه خود را " شاه شاهان، آریامهر، بزرگ ارتش‌داران" می‌خواند. و چه عبث می‌انگاشتم كه من‌بعد، اخبار صحیح را از رادیوی خودی خواهیم گرفت، سر هر ساعت. و مستغنی خواهیم شد از .BBC. VOA آری عبث اندیشه‌ای بود و همان‌طور كه مادرم می‌خواند: شتر در خواب بیند پنبه دانه گهی لِف لِف خورد گه دانهِ دانه. و هرگر فكر نمی‌كردم كه رادیو اسرائیل، كعبه‌ی مردم ما شود، برای رسانیدن دادشان از ظلم اشقیا به گوش جهانیان. به «آری از مهر» باز می‌گردم كه وقیحانه ثروت مردم‌مان را صرف جشــن‌های عدیده‌ی تاج‌گذاری، بیست‌و پنجمین‌سال سلطنت، دو هزار و پانصدمین سال شاهنشاهی و ده‌ها جشن كوفت و زهر ماری كرد و وقیحانه به كوروش وعده‌ی " به خواب آرام كه ما بیداریم" را داد. ولی آب درلانه‌ی مورچه‌گان كرد، با ندانم‌كاری‌هایش كه ناشی از نخوت‌اش بود ولاغیر. مگر نه كه نخوت مایه می‌گیرد ازحماقت محض؟ و او احمقی بزرگ بود. روی صفحه سایت بی‌بی‌سی میخكوب شده‌ام. صدای اعتراض مهربانم مرا به خود می‌آورد: چه شد؟ باز دوش نگرفته رفتی تو اینترنت؟ توی اینترنت هستم و همان سایتی كه او دنبالش است. ولی محو در مصاحبه‌ی " علیاحضرت شهبانو "ی ایرانم. عكسش جلب توجهم كرد كه قدیمی است. عكسی متعلق به آن وقت كه جوانتر بوده است. و بعد می‌خوانم كه كتابی نوشته است. دلش برای ایران تنگ است. همان شعری را كه من گاهگاه می‌خوانم و نمی‌دانم از كیست، در پاسخ خبرنگاری كه وضع زندگیش را در" غربت پرسیده است" خوانده است: این خاك قشنگ است ولی خاك وطن نیست. یاللعجب! فرح خانم هم دلش برای كوچه‌پس‌كوچه خرابه‌های تبریز تنگ شده است. به یاد آن خان فئودالی می‌افتم درزمان ملی شدن نفت توسط زنده یاد دكتر محمد مصدق. كسی و شاید هم یكی از"رعایای" خان، او را بی‌وطن نامیده بود. خان ِخوش‌لباس و خوش‌پوش ِفربه و چاق، با عصبانیتی باور نكردنی، داد سخن می‌داد كه: «پدرسگ ِگدای كثیفِ بی‌سواد ِلختِ كون‌پتی مرا كه وسعت املاكم از مجموع خاك كشور سوئیس وسیعتر است، بی‌وطن می‌خواند». او نمی‌فهمید كه لُختی و بد بوئی و فقر آن دیگری ناشی از اجحافی است كه ازجانب آن "آقا" به او ارزانی شده بود. و این که، وطن درنزد آن دیگری كشوری بود كه هركس مالك حاصل كار خویش باشد. و وطن این دیگری، مكانی كه او چون زالو از ماحصل كار دیگران زندگیِ مرفه داشته باشد. وطن شهبانوی "مهربان" ما نیز از نوع دوم است. آری! او دلش برای غارت بیشتر تنگ شده است. و كشف می كنم: اولین وجه اشتراكم را با شهبانوی ایران. هر دو غریبیم. دومین این كه هردو خاطرات خود را نشر می‌دهیم. و اما وجوه افتراقمان به شمارش نمی‌آید. تفاوتش همان است كه شاعر بیان كرده است. میان ِ ماه ِ من، تا ماه ِگردون تفاوت از زمین تا آسمان است! جمعی معتقدند كه او زنی مهربان و خیرخواه است/ بوده است. من در این فكرم كه خیرخواهی‌اش نكند از همان نوع خیرخواهی قاضی‌عسكرها باشد برای محكومان به اعدام و استدعای بخشودن گناهان آنان از جانب حضرت احدیت كه: ۱ـ به زعم آنان، دخول به بهشت نیز منوط به اذن ایشان است. ۲ ـ به محکومین به قبولانند تسلیم را در برابر جابر و پذیرش حكم را و استحقاق مجازات را. و نتیجه‌تن عادل جلوه دادن حاكم را. تا محكوم راحت بوسه زدند بر طناب دار یا تن سپرد به گلوله‌های آتشین كه با فرمان آتش میرغضب صادر می‌شود. نمی‌دانم شاید هم این طور نباشد! ولی اگر این طور نیست پس چرا بعد از گذشت این همه سال،او سال‌های تاریك حكومت شوهرش را بر ایران زمین، سال‌های خوش معرفی كرده‌است و آن مردك را عاشق ایران خوانده است؟ فرق دیگر من با علیاحضرت این است كه من در چهل و هفت ساله‌گی و درغربت، ازنو باید راهی مدرسه شوم، شب و روزم را صرف كنم برای آموختن زبانی غریب ، كه با آن هرگز آشنائیم نبوده‌ام. یعنی، روز از نو، روزی از نو، تا بتوانم شرافتمندانه لقمه نانی تهیه كنم برای تامین معاشم . اما او و آقازاده‌اش با اموالی كه رضا خان قزاق و پسرش از مردم ما دزدیدند و در بانك‌های خارج برای روز مبادا ذخیره‌اش كردند، به زندگی شاهانه‌شان، هنوز هم به حساب مردم گرسنه‌ی من ادامه دهد. و نهایت این كه: فـاعتــبروا يا اولابصار