۱۳۸۵ اسفند ۲۲, سه‌شنبه

وکیل دادگستری

غروبی بود. جنگ هم ادامه داشت. رفته بودم جلوی دانشگاه تهران. چرا؟ نمی‌دانم، یادم نیست. شاید به دنبال یافتن کتابی، دیدن دوستی و شاید هم اصلن به دنبال نوستالژی دوران پیش از ورود به دانشگاه و دیدن جوانان کتاب به دست آن‌‌طرف نرده‌‌ها که برایم بس خوش‌آیند بود و جذاب. 
یادم نیست ولی اگر هنوز هم گذرم به تهران بیفنتد، در اولین فرصت سری به جلوی دانشگاه خواهم زد. مگر نه این‌که آن‌جا همیشه محل قرارهای ما بوده‌است، قرارهای من و فریدون. اما این‌بار تنها بودم. برگشته از آبادان و جنگ زده. جنگ با تمام نکبت‌اش ادامه داشت. هر روز خبری از اصابت‌ موشک‌های ارتش اسلام به چند قدمی کاخ کفر صدامی از صدا و سیما را به گوش می‌رسید که این حاملان مرگ، فقط صدامیان را می‌کشتند، برعکس بمب و موشک‌های صدام که قتل و کشتار غیرنظامیان سبب می‌شد.
شایعه‌ی حضور امام زمان در جبهه‌ها و در حمایت از سپاه اسلام، شدید بود. کسی را جرئت مخالفت با جنگ نبود.
ویترین‌های کتاب‌‌فروشی‌ها را یکی پس از دیگری بازدید کردم. نه کتاب تازه‌ئی یافتم و نه آشنائی. هوا تاریک شده‌بود، نگاهی به کتاب‌های چیده شده در ویترین آخرین کتاب‌فروش کردم و مصصم که به دنبال ماشینم روم که همان نزدیکی‌ها، جائی پارک شده بود. قیافه‌ی آشنائی در میانه‌ی کتاب‌فروشی نگاهم را ‌دزدید. بله خودش بود. صاحب کتاب‌فروشی ابن‌سینا در آبادان، هم‌شهریم، که آن میدان چهارگوش آبادان که نام‌اش را بیاد ندارم، کتاب‌فروشی داشت. مغازه‌ئی دراز و باریک، در داخل‌اش، دو نفر به زحمت از کنار هم عبور می‌کردند. ولی کتاب‌های خوبی داشت. هرازگاهی سری به او می‌زدم برای خرید کتابی. رفتن‌ام به مغازه‌ی او بیشتر شده بود پس از آگاهی از این که هردو همدانی هستیم. این عرق ملی عجیب مایه‌ی وصلی است. نه!
گوئیا اشتباه کردم. باید فعل زمان گذشته به کار می‌بردم که امروزه ما ایرانی‌های غربت‌نشین، چون دو خظ موازی از هم متنافریم. هم‌دیگر را نمی‌بینم. حتا اگر رو در رو قرار گیریم و محل عبورمان به باریکی همان کتاب‌فروشی ابن‌سینا باشد.
به درون کتاب‌فروشی رفتم. کتاب‌بفروش از دیدار من شاد ‌شد. اولین سوال‌اش این بود:
از جنگ صدمه‌‌ئی دیده‌ای؟ همه‌گی جان سالم بدر برده‌اید؟ وسائل خانه چی؟
و ادامه ‌داد:
به تازه‌گی موفق به خرید آن کتاب‌فروشی شده ‌ام.
یاد گذشته‌ها و نوستالژی آبادان، دوستان و هم‌کاران گل کرد. روزهای انقلاب، انتشار کتاب‌های جلد سفید و حضور روزانه‌ام در جلو مغازه‌ی او. اخطار دوستان، چپِ چپ و راستِ راست که او مظنون به همکاری با ساواک است و هشدارهای مکرر به اجتناب از رفتن جلوی مغازه‌ی او. یادهای روزهای بدبینی به همه، واهمه و ترسی که خود ساواک در میان ما پراکنده بود.
با هم گرم صحبت شدیم. صدای آواز مردی که حکومتیان را زیر سوال می‌برد، مرا به سوی خیابان متوجه کرد. کتاب‌فروش می‌گفت:
به سرش زده‌است. کار هرشب او است. درویش است. کسی را با او کاری نیست.
به چهره‌ی درویش نگاهی کردم. عجب! حسین است. بچه محل، هم‌دانشکده‌ئی، وکیل دعاوی و پسر پیش‌نماز محله‌مان. با کتاب‌فروش خداحافظی کرده و به دنبال درویش رفتم که با صدائی بلند، اشعاری می‌خواند.
به او نزدیک شدم. سلام‌اش کردم. درویش متوقف ‌شد. خوب نگاهم کرد. دست‌های‌اش از هم باز ‌شد و در آغوش‌ام ‌کشید. محمد جان توئی! خدا رحمت کند حاجی را! آه همه رفتند! اول پدر من و بعد پدر تو! یادت هست؟ روزهای خوبی بود، مگر نه؟ کجائی؟ چه می‌کنی؟ می‌دانستم که زن گرفته‌ئی و بچه دار شده‌ئی. آخر من هر وقت به همدان می‌رفتم، حتمن سری به حاج‌آقا می‌زدم. همیشه سراغ ترا از آن مرحوم می‌گرفتم تا او هم رفت و ...
عجب انسان‌هائی بودند. دین‌شان و ایمان‌شان محکم بود. زر و زیور آنان را نتوانست به فریبد. آنان از زمره‌ی اینان نبودند، راست می‌گفتند. آه ممدجان! دلم آتش گرفته است. تمام روزهای انقلاب، با مشت‌های گره‌کرده، در صف اول حرکت کردم. عجب غلطی کردم! پشیمان‌ام، توبه، توبه، توبه ... صدای اعتراضش بلند و بلندتر شد. نگاه عابران متوجه ما شده‌بود. ترس برم داشت. هشداری به او دادم که مواظب باش! گفت:
واسه‌ی چی؟ همه فکر می‌کنند من دیوانم، روزای اول گرفتنم، ولی من باز به کار خودم ادامه دادم، حالا همه فکرمی‌کنن من چل شدم.
بلند بلند خندید، قهقه زد و بد گفت:
گفتمش:
حسین جان مواظب باش!
پرسید: چرا؟ واسه‌ی چی؟ از چی باید بترسم؟
راستی ممد؟ پدرم را بیاد داری؟ تو بچه بودی که او مرحوم شد. من فکر می‌کردم که اینا أم مثل اُنَن، درست‌کار و اون‌ دنیائی. عجب اشتباهی کردم!
آهی عمیق ‌کشید. صدایش بالا و بالاتر رفت. من ‌ترسیدم. تلاش کردم ساکت‌اش کنم، فایده‌ئی نداشت. گفت:
برو، برو! تو زن و بچه داری! اما قبلن بگو چندتان؟ بچاتو می‌گم.
گفتمش:
چارتا، یکیش تازه بدنیا آمده، دوتا دختر، دوتا پسر، یکی درمیان.
گفت:
خدا حاجیه بیامرزه! عجب مردمای بودن!، اونا مثه اینا نبودن، بابای تو، بابای من. برو، برو!
خدا حافظی‌کردیم.
من رو به شرق و او رو به غرب. صدای‌اش خیابان را پر کرد. کسی را با او کاری نبود. همه دیوانه‌اش می‌انگاشتند.
حسین وکیل دادگستری بود و حقوق‌دان، با دانش حقوقی گسترده‌. پدرش، پیش‌نماز محله‌ی ما بود. عصرها، همین‌که آفتاب خودش را پشت قله‌ی الوند پنهان می‌کرد، او از کوچه‌ اسفالتی سرازیر می‌شد، به خبابان می‌آمد، سرد بود، عبا به سر، تابستان بود ، عبا بدوش. نزدیکی‌های مغازه‌ی پدر که می‌رسید، راه عوض می‌کرد، به این سوی خیابان می‌آمد.
من و محمود و علی و ... که روی سکوی خانه‌مان نشسته بودیم، به احترام‌اش بپا می‌شدیم، سلام‌اش می‌کردیم. به ما آموخته بودند که به همه‌ی معمیمن سلام کنیم. ولی آقای آحیدر احترامی خاص داشت. او به جلو مغازه پدر که می‌رسید، توقفی می‌کرد، سلامی می‌گفت و چراغ روشنی. پدر به جلو مغازه می‌آمد حتا اگر مشتریانی داشت. مشتری‌ها به بیرون می‌آمدند برای ادای احترام. روزی پدر صدایم زد و با نگرانی گفت، مغازه را داشته باش. می‌گویند آقا حالش خراب است، دنبال من فرستاده و به سرعت به سوی خانه‌ی او رفت. چیزی نگذشت که صدای لاالله الا‌الله خیابان را پر کرد. کره کره‌ی مغازه‌ها پائین کشیده شد، تابوت آقا روی دست مردم محل به گورستان شهر حمل شد. مغازه را بستم و بدنبال تابوت روان شدم. شنیده بود "هفت قدم دنبال تابوت میت رفتن" مستحب است. ولی این آقا حیدر بود، زیر تابوت گرفتم و بیش از هفتاد قدم رفتم تا فشار متقاضیان، دسته‌ی تابوت را از دستم ربود.
پدر که بازگشت. اشگ در چشمان‌‌اش بود. گفت:
حیف شد! می‌دانی آقا مجتهد جامع الشرایط بود و صاحب رساله. ولی این را تا به امروز مکتوم نگاه‌داشته بود.
پرسیدم چرا؟
پدر گفت:
نمی‌دانم. شاید برای این که دچار فریب دنیا نشود. نمی‌دانم. این چنین انسان‌هائی کم پیدا می‌شود.
از آن شب دیگر حسین را ندیدم. یادش بخیر
پاییز ۱۳۵۹

1 نظرات:

afrasiabi در

میدانید تنها واقعیت زندگی مرگ است و مابقی سرآب

ارسال یک نظر