غلام رزمی
داشتم اینجا را میخواندم که به نام غلام رزمی برخوردم. غلام و لاور رزمی، مرا به سالهائی دور برد. سال ۱۳۴۹ که تازه بخشدار خورموج دشتی شده بودم. پشت میز کارم نشسته بودم، جیپی مقابل در بخشداری توقف کرد، مردِ میانِ سالِ راننده، با فرزی پائین پرید و پیرمرد را در پیاده شدناش کمک کرد. پیرمرد با تکیه بر عصایش، وارد بخشداری شد. دو کارمند بومی بخشداری، صابری و رفیعینژاد به استقبالش رفتند. با هم وارد اتاق من شدند و پیرمرد را بنام "غلام رزمی" معرفی کردند. پیرمرد به جلو آمد و برحسب سنت خویش قصد بوسیدن دستم را داشت که صورتش را بوسیدم و به نشستن تعارفاش کردم. پسرش نیز نشست. از غلام رزمی و یاغیگریاش علیه شاه و دولت شاهنشاهیاش، داستانها شنیدهبود. شاه را دوست نداشتم و دولتاش را نیز. دشمنِ دشمن را، دوست میپنداشتم. حال غلام رزمی آمده بود به دیدارم برای خوشآمدگوئی به منطقهئی که زمانی زیر فرمان او بود. و با خود می اندیشیدم که چه سعادتی که با دشمنِ دشمنات دوست باشی! چه صحبتهائی بین ما رد و بدل شد، یادم نیست. ولی او و پسرش صمیمانه مرا به قلعهی خویش دعوت کردند که من قول موافقی ندادم و به آینده موکولاش کردم. بعد از رفتن آنان رفیعینژاد به اتاقم آمد و شرحی داد از خصوصیات او و تذکری که مبادا فریفتهی حرفهای او شَوَم که چون دیگر خانهای منطقه است و کُرنِش و کوچکنمائیاش، مقدمهئی است برای زیادهطلبیهای آیندهاش. آن سال گندم کم بود و مردم منطقه در مضیقه. با نامهنگاریهای بسیار دولت مقداری گندم در اختیار بخشداریهای منطقه گذاشت تا با نرخی مقرر و نظارتی دقیق، گندم در اختیار نیازمندان گذاشته شود. دیری از انتشار خبر نگذشته بود که سر و کلهی غلام رزمی و پسرش دوباره، پیدا شد، با همان اظهار اخلاص و فروتنی قبلی. سپس خواستهی واقعیاش را طرح کرد و گفت: همانطور که استحضار دارید، ما نانخور بسیار داریم و در خانهی من بروی مردم باز است. بدلیل خشکسالی، گندمی برداشت نکردهام و شرمندهی میهمانانم که گندمی نیست تا حد اقل به نانی دعوتشان کنم. نهایت نقاضای نمایندهگی فروش گندم را کردو خواست که توزیع گندم به او واگذار شود. من آنقدر خام نبودم تا دمبه را به گربه بسپارم. تقاضایش رد شد. توزیع گندم را به فردی سپردم که پس از پُرس و جوی بسیار، حدس زده بودم سالمتر از دیگران است. خوشبختانه نتیجه هم مثبت شد و بیشتر مردم از توزیع گندم بعدها اظهار رضایت میکردند. غلام رزمی، هم چون دیگران با شناسنامههائی که تحویل داد، سهمیهی قانونی خود را گرفت و رفت. فرمانده ژاندارمری خورموج، سروان عزیزالله انصاری، که با صالحیان ؛یکی از همکارانم؛ همدورهئی سربازی بود و از دوران جوانی یکدیگز را میشناختند. این امر سبب شده بود که من علاوه بر همکاریهای اداری، با سروان و خانوادهاش رفتوآمدی خصوصی هم پیدا کرده بودیم. این سروان مرتب نق میزد که چرا سری به غلام رزمی نمیزنی که او پیر محل است و مورد محبت بخشداران پیش از تو بوده است. او گلهمند است که تو بازدید او را پس ندادهئی و همین مسئله سبب سرشکستی او شدهاست بین دیگران. بماند که من به دلایل شخصی و اعتقادی، دعوت هیچیک از خوانین محلی را نمیپذیرفتم. اما خوب غلام رزمی، همانطور که اشاره کردم" دشمن دشمن بود" و سالهائی توی کوه و کمر با دولت شاه جنگیده بود، دلم میخواست پای صحبتش به نشینم و به درد دلش گوش کنم. ولی ای دل غافل! نهایت روزی بهاری بهمراه سروان روانهی لاور رزمی شدیم. قلعه غلام در سینهکشی کوهی بود و چشم انداز زیبائی داشت. روی بهار خواب نشستیم، نهار را همانجا خوردیم. کوه ها را دید میزدیم و از همه جا صحبت بود و سروان از منطقه میگفت و سختی راههایس که غلام به حرف آمد و گفت: جناب بخشدار! پدرم جائی که شما نشستهاید را خیلی دوست میداشت. او همیشه آنجا مینشیت. او حتا در پیری دید خوبی داشت. روزی جمعی از دوستاناش گِردش نشسته بودند. پدر پیر شده بود. سه نقطه آن دورها روی خطالرآس کوه درحرکت بودند. یکی گفت که بزهای کوهی هستند و دیگری چیزی دیگر گفت. ولی پدر اصرار داشت که هرسه آدمِ دوپا هستند. برای اثبات گفتهاش تفنگاش را طلب کرد. یکی از نوکرها برنوی او را آورد. پدر لولهی تفنگ را روی شانهی او که جلواش زانو زده بود، گذاشت و از مدعیاناش پرسید کدامیک را بزنم؟ قرعه به نام نفر وسط افتاد. پدر او را هدف قرار داد. نوکرها را دنبال شکار خود فرستاد. جسد مردی را آوردند و معلوم شد که حق به جانب پدر بوده است. پرسیدم یعنی پدر تو برای اثبات حرف خودش به همین راحتی انسانی را کشت؟ غلام رزمی با همان لهجهی بومیاش گفت: یکی ازین فرمانبرها بود. شرمنده از خودم که میهمان چنین فردی شدهام به سروان گفتم برویم که من کار مهمی دربخشداری دارم و از پلهها سرازیر شدم.
18 نظرات:
عمواروندجان ازاین خاطرات بازهم بنویس. خیلی جالب بود.
بله دیگه / "یکی از این فرمانبرها بود" / هنوز هم نود و نه درصد مردم / "یکی از این فرمانبرها" هستند! / ضمنن / در نوشته ات خیلی جاها حروف به هم چسبیده / یا اشکال از صفحه ی منه / یا تو در فاصله گذاری چندان دقت نکرده ای / حواست را جمع کن، فرمانبر! / یاعلی
متشکر علی جان! این عیب از من نیست و هست. هست که در ادارهی بلاکاسپات مشکل دارم و نیست که نوشتهام در ورد، کامل است. بهرحال امر بر حسب فرمانبرداری، اطاعت شد
آقا دست مريزاد
حال كردم فكر ميكردم بغل شما نشستم در اون سينه كش كوه
غلام رزمي رو هم ديدم
راستي اين " دشمن دشمن "مقداري ثقيل مينمايد
دشمن دشمن خودمون ميشيم يا دوستمون
مگه نه
آقا دست مريزاد
حال كردم فكر ميكردم بغل شما نشستم در اون سينه كش كوه
غلام رزمي رو هم ديدم
راستي اين " دشمن دشمن "مقداري ثقيل مينمايد
دشمن دشمن خودمون ميشيم يا دوستمون
مگه نه
آقا دست مريزاد
حال كردم فكر ميكردم بغل شما نشستم در اون سينه كش كوه
غلام رزمي رو هم ديدم
راستي اين " دشمن دشمن "مقداري ثقيل مينمايد
دشمن دشمن خودمون ميشيم يا دوستمون
مگه نه
ارادتمند صادق اهري
امروز كامنتدونيتون با ما سر ناسازگاري داشت مجبور شديم اين تيپي بفرستيم
مطلب جالبی بود ولی علت مبارزه اش با رژیم را ننوشتید؟
سلام عمو اروند عزيز
من اين پست شما و پست هاي قبلي به ويژه آن که در يادکرد روزهاي اول جنگ و ورود به بوشهر نوشته بوديد را خواندم و استفاده کردم.اين خاطره کمياب و با ارزشتان از غلام رزمي را هم خواندم و سعي مي کنم به عنوان بخشي از تاريخ شفاهي اين خطه به محققين محلي بسپارم.اما بنا به تجربه و شناختي که از مردم آن سامان دارم گمان مي کنم غلام رزمي از نقل آن داستان پدرش، قصد داشته رعبي در دل بخشدار ايجاد کند يا بلوفي ناشيانه زده است و گر نه اين افسانه ها را برخي فراوان در مورد پدران خود مي بافند تا خود کسي شوند.
به هر حال خاطره ارزشمندي بود
در آن حوالي يک جمله مشهور هست که زياد به کار مي برند"فلاني درو دم خوش ميکوت"به فارسي کتابي مي شود"فلاني دروغ به خودش مي بندد"و اين نشانگر يک ويژگي سايره است.
ضمنا در اين چند روزي که مي خواستند مرا به زندان ببرند شما در نقل اخبار در بلاگ نيوز و ديگر سايت ها نسبت به من بزرگواري داشتيد که سپاسگزارم و شايد يکي از نظراتي که به شدت مرا تحت تاثير قرار داد نظر شما در يکي از وبلاگ ها بود.آن نظر بسيار برايم تکان دهنده بود.کدام نظر بود فعلا بماند!.
سلام
خسته نباشيد خيلی خاطره زيبا بود و تا سف بار همانطور که حدس ميزدم کلا رزمی ها آدمهای
ضالمی بودند در دور های که بر لاور حکمرانی ميکردند کار هايی بسيار عجيب غريبی کرده بودند
که واقعا با عث تاسف بوده.ولی ناگفته نماند که خانهای مقدر و متفکری چون محمد خان و علی اسماعيل
فخرايی نيز بوده اند ا وقعا ایران بايد به آنان ببالد
موفق و پيروز باشيد يا حق
وسط جلسه ي امشب كه خودتون مستحضريد سري به اينجا زدم تا ببينم مشكل حل شده يا نه
آفرين بر شما
درست شده و تبريك
بقيه رو رديف ميكنم
دیروزهرچی این جا می نوشتم می پرید دود هوا می شد. امروزدیدم یه تیکه اش هست!
می خواستم بگم یکی ازاخلاق های خان ها هم "خالی بندیه"، وقتی آدم ازدورسه تا آدمو به اندازه یه خال می بینه باید خداقل 500 متری فاصله داشته باشند وبرای زدن اون ها ازاون فاصله باید یک تفنگ دوربین دار خیلی پیشرفته داشته باشه این خان!
اماجان کلام شما یعنی این فلسفه "خان" ها و "فرمانبر"ها هنوزهم همانطورتروتازه ساری وجاری ورایج است در جای جای (به قول گوینده های صدا وسیما)
عرصه پهناورمام میهن.
برای من آنچه مهم بود طرز نگرش غلامرزمی بود به انسانهای فقیری که دور و برش بودند که برای او ارزشی معادل حیوانات وحشی داشتند. من اینقدر خام و انسان ندیده، نبودم که فریفتهی چنین دروغها(چاخان)شوم. در آن زمان حد اقل من دوازدهسالی سابقهی کار با مردم روستائی و خوانین کوچک و بزرگ حاکم برآنان را میداشتم. تاسف من در این بود که چرا نفس یاغیگری چنین انسانی با آن چنین دیدی، مرا شیفتهی کارهای یاغیگری خود کرده بود
یلدات خوش عموی گرامی
سلام. اولین بار است که برایتان کامنت میگذارم. از طریق وبلاگ رویاهای گمشده با وبلاگ شما آشنا شدم. وقتی دیدمخاطره ای قدیمی از استان بوشهر است بسیار مشتاق شدم تا بخوانم. من بوشهری نیستم ولی به حدود 4 سال در دیر و کنگان و بوشهر کار کرده ام. مردم خونگرمی دارد و من خاطرات بسیار شیرینی از آن دوران دارم....موفق باشید.
عمو اروند عزیز که لطف کردید و فمینیست بودنتون رو در کامنتی برام اعلام کردید! تصادفاً از افراسیابیهای شیراز هستید یا فسا؟
لطفا سریه هم به وبلاگ ماهم بزنید چون من یک رزمی هستم ووبی برای روستای پدربزرگم درست کردم اسم آن روستاهست لاوررزمی
کریم
با سلام
قبلا در باره نوشته تان درباره رییس غلام نوشتم ولی حذفش کردید چون به مذاقتان خوش نیامد.
1- در شجاعت وبزرگی رییس غلام وپدرش شکی نیست کسی که ارتش شاهنشاهی را دردومرحله ودوسال شکست داد.
2- روستای لاوروقلعه آن درزمان زندگی پدرشان تحت کنترل آنها نبود بلکه پدرشان درروستای سنا ودمنالو زندگی میکردند وقلعه داشتند
3- ریس غلام باغیرت ومردانه زندگی کرد آنقدر که بجای حاجی گرگو ساربان که قاتل سربازان شاه بود پسرش رااعدام کردند ولی قاتل رامعرفی نکرد.
4- رییس آنقدر اوضاع مالیش خوب بود وبی نیاز که خیلی ازاموالش رابه سادات پورفاطمی وحاج میرزااحمددشتی وقف کرد که هنوز هم هست.
کریم
با سلام
قبلا در باره نوشته تان درباره رییس غلام نوشتم ولی حذفش کردید چون به مذاقتان خوش نیامد.
1- در شجاعت وبزرگی رییس غلام وپدرش شکی نیست کسی که ارتش شاهنشاهی را دردومرحله ودوسال شکست داد.
2- روستای لاوروقلعه آن درزمان زندگی پدرشان تحت کنترل آنها نبود بلکه پدرشان درروستای سنا ودمنالو زندگی میکردند وقلعه داشتند
3- ریس غلام باغیرت ومردانه زندگی کرد آنقدر که بجای حاجی گرگو ساربان که قاتل سربازان شاه بود پسرش رااعدام کردند ولی قاتل رامعرفی نکرد.
4- رییس آنقدر اوضاع مالیش خوب بود وبی نیاز که خیلی ازاموالش رابه سادات پورفاطمی وحاج میرزااحمددشتی وقف کرد که هنوز هم هست.
ارسال یک نظر