۱۳۹۵ خرداد ۱۹, چهارشنبه

شعبان

دیروقت شبی درون دکان پدر که دریچه‌ای آن‌را به اتاق نشیمن‌مان وصل می‌کرد، نشسته بودیم. درهای دکان از تو بسته بود. پدر به حساب‌رسی مشغول بود و من تکالیف مدرسه‌ام را انجام می‌دادم. برف می‌بارید و باد زوزه‌ی می‌کشید. صدای باد توی دکان می‌پیچید. سال‌های ۳۰ بود. سه جوان بدگویان از برابر دکان پدر ‌گذشتند. یکی از آن‌ها گفت:
بر پدر کوروش و داریوش و هر چی شاهه لعنت! آخه می‌گه جا قحد «قحط» بود که سنگ بنای اکباتانه اینجانه هشتینان!
لامصّبا، اینجانه که جای آدمی‌زاد نی‌س! اینجانه جای زندگی گرگ و شغاله، نه آدمیزاد.
پدر گفت:
طرف زورش به سرما نمی‌رسه، یقه‌ی مرداره «مرده‌ها را» گرفته!
گفتم:
می‌دانین کیه؟ اسمش شعبانِ، برادرش تو قنادخانه دکان عطاری داره.
عصرا دیدم می‌ره خانه‌ی صلح. می‌گن توده‌ای
.
پدر لبخندی زد و گفت:
گفتم که زورش به سرما نمی‌رسه مُرد‌ا رو فُش «فحش» می‌ده!
هنوز، کُت کهنه‌ی چهارخانه‌ای سیاه‌وسفیدش را که تمام زمستان به تن داشت با آن بلوز یقه هفتِ پر پروی پشمی، بیاد دارم. نه پالتویی، نه دست‌کشی و نه کلاهی داشت.
وضع خودم هم ازو بهتر نبود البته.
دست‌هایش همیشه از سوز سرما توی جیب‌های شلوارش فرو رفته بود. اولهای غروب، قوز کرده،تند و تند قدم بر می‌داشت تا زودتر به خانه رسد.
شصت و اندی سال از آن شب گذشته است. حزب توده، تَقَّ‌ش بال آمده، شوروی و اقمارش، با آن وعد و وعیدهای دهن پرکنِ ایجاد جامعه‌ی بی‌طبقه، از هم پاشیده است. سوسیال‌دموکرات‌های سوئد «هم آنانی که کمونیست‌ها سازش‌کارشان» می‌خواندند، سوئد را نه تنها از فقر نجات دادند که آنجا را مامنی کرده‌اند برای انسان‌های از وطن خویش رانده.
شعبان زنده نیست. ولی شعبان‌های امروزی بسیار زیادتر از آن روزند.
خوشبختانه نوجوانان امروزی وطن، می‌دانند، چه ندارند.
من و شعبان نمی‌دانستیم