۱۳۹۴ دی ۲۸, دوشنبه

شایعه‌سازان

برای ناهار از دبستان راهی خانه بودیم که ازدحام جمعیت در برابر دکانی ما را بدانجا کشاند. دستان مرد دکاندار از پشت، دستبد داشت. دو پاسبان او را بسوی خیابان هل می‌دادند. مرد سخت ایستاده‌گی می‌کرد و چیزهائی می‌گفت. اعتراضات او به گوش ما نمی‌رسید. درشگه‌ای در برابر کناره‌ی خیابان منتظر بود. در مغازه باز شد و پاسبان‌ها مرد مغازه‎دار را بزور سوار درشگه کردند. مرد هنوز روی صندلی قرار نگرفته بود که درشگه با فریاد «برو»ی یکی از پاسبانان بحرکت درآمد. پاسبانی که توی درشگه ایستاده بود، دستانش را روی سینه‌ی مرد فشرد و خود در سمت چپ او نشست. دیگری که هنوز روی رکاب ایستاده بود، پای راست‌اش روی کف درشگه گذاشت و  برای خود جائی در کنار مرد باز کرد. درشگه روانه‌ی شهربانی شد.
از گفت‌وگوی مردم، دریافتیم، هم‌مدرسه‌ای سابق ما «پسر پیش‌نماز محل» گم شده است. از آنجا که پسرک روز پیش از ناپدید شدنش در دکان آن مرد دیده شده بود، دستور بازداشت صاحب‌دکان صادر شده بود.
باره پسرک را در آن مغازه دیده بودیم. می‌گفتند:
چون پیراهن خونی پسرک در خانه‌ی آن‌مرد، پیدا شده است پلیس بمرد مظنوه شده است که شاید پس از تجاوز به پسرک او را کشته و در جائی خاک کرده باشد.
با دور شدن دروشگه جمعیت نیز متفرق شد و ما راهی خانه شدیم. اما مدتها همه‌جا صحبت آن‌مرد و پسرک گم‌شده بود.
مدتی گدشت. یکروز پسرک را توی خیابان دیدم. داستان را برای پدر تعریف کردم. پدر گفت:
آره، منم داستانه برگشتن‌شه شنیدم. بی‌خبر رفته بوده تهران پی کار. یکی اَ بازاری همدانی اُنه می‌وینه و خِورِشه به آقا میده. شنیدم آقا رفته خانه‌شان و اَ  "آن‌مرد" بخاطر ظلمی که به اُ شده  حلالی خواسته.
پسرک دو باره  کارش را در دکان "آن‌مرد" آغاز کرد. "آن‌مرد" چه مدتی در باز داشت ماند، نمی‌دانم.
اما می‌دانم که خود او و خانواده‌اش از آن اتهام ناروا چه رنج‌ها بردند.
بی‌شک حلالی‌خواهی پیشنماز مسجد که سخت مورد احترام مردم هم بود، جبران آبروی ریخته‌ی او نکرد. ولی ادامه‌ی کار پسرک نزد او دهان شایعه‌سازان را بست