۱۳۹۴ دی ۱۸, جمعه

آن زن افغان

زنی نه چندان سالخورده اما خمیده بر روی «رُو رُئَک»ش وارد ایستگاه شد. برف‌های نشسته بر صندلی رُو رُئَک‌اش را پاک کرد، ترمزش را زد، امتحانش کرد و آرام بر روی صندلی آن نشست و پرسید:
منتظر خط یک هستی؟
گفتم:
نه، خط سه. خط یک هم الان رفت.
متوجه گفته‌ی من نشد و ادامه داد:
می‌خوام برم گورستان. دیدار پسرم.
جلوتر رفتم و پرسیدم:
عربی؟
گفت:
نه، افغانم. زبانم دَری است.
سلامش کردم.
چشمانش برقی زد و با خوشحالی پرسید:
ایرانی هستی؟ زبان مرا می‌فهمی؟ زبان ما با هم فرق زیادی نداره، مگر نه؟
گفتم:
بله، هم‌زبانیم. راحت باش. پسرت فوت کرده؟ چرا؟
گفت:
رفته بود بالی مرخصی. تروریست‌ها شهیدش کردن. دکتر بود، متخصص پوست. نمی‌شناختیش؟
گفتم:
 نه، متاسفانه. تسلیت می‌گم. از دست‌دادن جوان خیلی سخته. می‌بینی چه دنیائی برامان درست کردن.
او از خانواده‌ام پرسید و تعداد فرزندانم. بی‌هیچ پروائی، سفره‌ی دلش را باز کرد و از زندگی‌اش برایم گفت:
۲۲ ساله ساکن سوئدم. قبلن در یکی از شهرهای شمالی زندکی می‌کردم. شش ساله آمدم یوله.  اتوببوس رسید و حرف‌هایش ناتمام ماند. خداحافظی کردم. از پنجره‌ی اتوبوس نگاهی به او کردم. برایم دست تکان می‌داد. دستی برایش تکان دادم.
بیاد همسایه‌های دست چپ و راست خانه‌مان افتادم. در جلسه‌ای کنار هم نشسته بودیم. به همان شکلی که خانه‌هایمان کنار هم قرار دارند. خودشان را به هم معرفی کردند، با هم دستی دادند. دستِ چپی پرسید:
قدیمی هستی مگه نه؟
بله، خیلی قدیمی. از ۱۹۸۷. تو چطور؟
من هم از همان سال.
به زن افغانی و خودم فکر می‌کنم و نتیجه می‌گیریم:
دو هموطنِ هم‌زبانِ سی و اندی سال همسایه‌، با هم ناآشنایند. توی غریبه چه انتظاری داری!
به پیرزن فکر می‌کنم. از دست‌دادن فرزندش بقول مادر:
دیگه "قوز بالا قوزه".
من آدم خوشبختی هستم.
پنجم ژانویه ۲۰۱۶ یوله، سوئد