۱۳۹۳ مرداد ۱۲, یکشنبه

مهران مهرافشان


دنبال شماره تلفنی بودم که چشمم به نامی خورد، مهران مهرافشان. نام چقدر آشنا می‌نمود اما چیزی از ماجرای آشنائی بیادم نمی‌آمد. حسب معمول از خیرش گذشتم و فراموشکاری را به پیری ربط دادم. اما ذهن کنجکاوم دست‌بردار نبود. می‌گفت شماره را بگیر و از او بپرس که کی هستی. خودم را باین قانع کردم که «از دیده رفته از دل نیر برود». چند روزی گذشت. وجدان مغفوله دست‌بردار نبود و بایگانی ذهن‌ام را برگ می‌زد. بیاد آوردم که وبلاگنویسی خوش قلم، خوش بیان و خوش ربط.و از اهالی جنوب، دو سه باری که کامنتی زیر نوشته‌هایش گذاشته بودم با من تماسی گرفته بود و شماره تلفن‌ام را گرفت. چند صباحی با هم مکتوب یا تلفنی ارتباطی داشتیم. تا شبی که باو زنگی زدم که حالش را بپرسم. آخر رابطه‌ها کمی صمیمی و نزدیک‌ شده بود. گاه با همسرش نیز خوش و بشی می‌کردم. لحن صحبت‌اش نشان از ناخوشایندی تماس داشت. گفتم تو خود خواهان تماس بودی و من صرف ادای وظیفه زنگ زدم که تماس یک جانبه نباشد. ارتباطمان خاتمه یافت. او هم وبلاک‌اش را تعطیل کرد بهر دلیلی که بخودش مربوط است.
دیری نگذشت که شماره تلفن بلاگر نامبرده خودی نشان داد. آه! پس مهران مهرافشان او نیست. پس اگر او نیست، چه کسی باید بوده باشد؟
فکر کردم زنگی بزنم و سراغش بگیرم.
اما بخودم گفتم:
نه، بی‌خیال! چرا او تا بحال تماس نگرفته است. مگر نگفته‌اند:
از دل برود هر آنکه از دیده برفت.
تازه این گفته نظر به دنیای واقعی دارد و کسی که با او بوده‌ای، روزانی و شبانی و شاید هم سالیانی.
اسد علی‌محمدی که بیمار شد و در بیمارستان بستری گردید، کسی، بگمانم دخترش از جانب او پیامی در دیواره‌ی فیسبوک او گذاشت که "من بیمارم و بستری در بیمارستان".
سری به بلاگ نیوز زدم با این فکر که به بینم آیا کسی یادی از سردبیر آن کرده است که نکرده بود. خواستم چیزی بنویسم. رمز ورودم را بیاد نداشتم. نگاهی به اخبار آن نشریه که زمانی بیش از چهار صد نفر در آن خبرهای گوناگون می‌گذاشتند، کردم. کسی آشنا نبود جز شهربانو، بلاگری قدیمی که تقریبن تنها چراغ بلاگ نیوز را روشن نگه می‌دارد.
خبر زیر توجهم را جلب کرد.
بیاد زنده‌یاد مهران مهرافشان (اکسیر).
باز هم مهران مهرافشان. هرچه فکر کردم بازهم چیزی بیادم نیامد. دست بدامان دوستی شدم و سراغش بگرفتم و پرسیدم که این مرد همان یار سابق نیست که زمانی با هم پروژه‌ی مشترکی اجرا  کرده بودیم؟
جواب منفی بود. به بلاگ نیوز برگشتم. زمانی که چشمانم به کلمه‌ی اکسیر افتاد همه چیز بیادم آمد و آهی هم از نهادم برآمد که ای وای او زمانی یکی از مدیران بلاگ نیوز بود. چه نازنین مردی بود. و حال می‌فهمم که سرطان او را از ما ربوده است و او دیگر در میان ما نیست.
دریغ!

1 نظرات:

بیلی و من در
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.

ارسال یک نظر